اتفاقات بامزه سینمای ایران در امور ساخت و ساز و یا در امور پشتیبانی مانند خرید فیلم و این حرفها، کمکم دارد به جوکهای سوپرتکراری تبدیل میشود। در جایی که بحثهای نظری کلان مثل همان قضیه تعاریف «سینمای معناگرایانه» و «سینمای دینی» و «سینمای باطنگرا» راه انداخته میشد، آنسوتر و در اداره تابعه دیگر بحث خرید لامپهای سقف فلان سینماست و نبود نقدینگی برای خرید همین کالای دمدست سر کوچه!
وبلاگ آئینه سینما، سینمای روز دنیا را دنبال می کند. ضمن اینکه عمده یادداشت ها ، نقدها و ترجمه های سینمایی من که از مرداد 1368 تا کنون در روزنامه های اطلاعات، همشهری ، خبر و جام جم و همچنین نشریات تخصصی سینما به چاپ رسیده اند ، در این وبلاگ به روز شده اند.
۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سهشنبه
اتفاقات بامزه سینمای ایران در امور ساخت و ساز و یا در امور پشتیبانی مانند خرید فیلم و این حرفها، کمکم دارد به جوکهای سوپرتکراری تبدیل میشود। در جایی که بحثهای نظری کلان مثل همان قضیه تعاریف «سینمای معناگرایانه» و «سینمای دینی» و «سینمای باطنگرا» راه انداخته میشد، آنسوتر و در اداره تابعه دیگر بحث خرید لامپهای سقف فلان سینماست و نبود نقدینگی برای خرید همین کالای دمدست سر کوچه!
۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه
استاد طاقت دوری ندارد ، در باره آخرین ساخته فرانسیس فورد کاپولا ، تترو
وجدان های چال شده در پیاده رو
فروردین 11 سال پیش کاپولا صریحا اعلام کرد از این پس عمدتا تهیه کننده خواهد بود و فیلمی نخواهد ساخت مگر که چه شود و فیلمنامه ای در حد و اندازه پدر خوانده یافت همی شود و مادر گیتی چو "ماریو پوزویی " بزاید . این سخنان اگرچه غمناک بود اما طرفداران کاپولا به شرف حرفه ای و عشق راستین او به مخاطبانش بیشتر پی بردند.چرا که او به حقیقت و صد البته به درستی پس از پدرخوانده پا در جای اورسون ولز فقید ودوست داشتنی گذاشته بود . واین سینما بود که به او بدهکار شده بود.
اما خالق تریلوژی ما ندگار و افسانه ای " پدر خوانده " در این دو سال اخیر بدجوری دل علاقه مندانش را به درد آورده است. واین ظلم ناروا و بزرگی در حق همه آنها هست. چرا که عمده ی چشمهایی که در این سالهای طولانی ، بیقرار و مشتاقانه فیلم های کاپولا را میدیدند ، به نوعی آن قصه های تصویری را به زندگی حقیقی شان پیوند میدادند . ودرست یا غلط ؛ احمقانه و یا فیلسوفانه این یک طی طریق برای رسیدن به یک حداقلی از حقیقت ویا حتی دریافت آن شده بود. وآیا رسیدن به این مهم ؛هم برای تماشاگر و هم برای فیلمساز چیز کمی است ؟!
طرفه آنکه مهم نیست این چشمها در کاسه سر چه کسی با چه فکری ، عقیده ای ، ملیتی و یا هر چیز دیگری قرار دارد. آن تماشاگر اهل اسکاندیناوی و یا تماشاگر بالکانی و یا آن تماشاگر اهل شاخ آفریقا و یا سینما دوست متولد خاور دور و شیفته گان هنر هفتم در ینگه دنیا و جماعت ایرانی شیفته ی سینما و علاقه مندان به سینمای " کاپولا " از کارهای او ،حقیقت مرتبط با زندگی روزمره را برداشت میکردند.
باری پس از اکران " باران ساز " در همان 11 سال پیش دیگر از او خبری نشد تا اینکه در اوایل پائیز 2سال پیش " جوانی بی جوانی " از استاد به روی پرده نقره ای رفت : داستان زندگی یک استاد دانشگاه به نام دومینیک که بعد از یک خودکشی نافرجام به جوانی اش باز می گردد. پروفسوردومینیک در گیر و دار یک افسردگی شدید و برای رسیدن به حقیقت زندگی ؛ و یا دست کم دریافت تکه ای از آن ، از شمال رومانی شروع به مهاجرت می کند و سر از بخارست درمی آورد. مهاجرتش را با سفر به دل اروپا ادامه می دهد و در حین عبور از سرزمین های همجوار بیش از آنکه با مردم آن دیار آشنا شودد شاهد وحشیگری های بی امان و خشونت های غیر قابل تصور نازی های آلمانی است. اما همین فضای پرتنش و سرشار از بی رحمی حاکم بر اروپای مرکزی او را بیش از پیش به یاد عشق اولش می اندازد. البته او با افراد دیگری هم نرد عشق باخته اما هیچکدام برایش ثمری و اثری و قوت قلبی نداشته جز همان عشق اولین او. به هر حال او هرگز سرخوش نیست علیرغم جوانی دوباره برگشته اش...به هرحال قصه پروفسور دومینیک از حدود 80 سالگی اش یکباره بازگشتی به 50 سال قبل دارد و سفرها ماجراجویی ها و داستان های عاطفی او به تصویر کشیده می شود و از نگاه " کاپولا " همه ی این زندگی به یک چیز ختم میشود ولا غیر و این مهم به زعم خالق پدرخوانده چیست ؟ اینکه جوانی آدمی به هیچ از دست می رود.
اما آنچه " کاپولا " را به ساختن این فیلم ترغیب کرده چه بوده ؟ و چه دلیلی باعث شده استاد پس از 11 سال دوری دوباره با فیلمی با این مضمون جلوه گر شود؟ خود " کاپولا " داستان "میر چا الیاده " نویسنده " جوانی بی جوانی " و ظرافت های این اثر برای تبدیل شدن به یک فیلم را ، دلیل اصلی میداند. و خود را شیفته و واله این داستان معرفی میکند. اگرچه رمان " میرچا الیاده " براستی اثر درخوری است اما داستان بازگشت استاد فراتر از این حرفهاست. چرا که این فیلم بسیار از لحن " کاپولا " یی که میشناسیم دور بود.اثری که تنها توانست 2 هفته روی پرده دوام بیاورد و کل فروشش 240 هزار دلار بود.
البته به مانند همیشه " کاپولا " راستی و درستی پیشه کرد ( و اصلا برای همین است که او همیشه مورد احترام خلق الله است و دوست داشتنی است ) و فیلمش را علیرغم هزینه زیاد و دکور ها و لوکیشن های عظیم ؛ اثری شکست خورده و ناموفق خواند. این اظهار نظر را، از آنجا شجاعانه توصیف کردم به دلیل آنکه همین فیلم " جوانی بی جوانی " در اکران اروپایی اش کولاک کرد و عمده منتقدان و سینمایی نویس های آنجا این فیلم را درامی سرشار از المنت های رفتار شناختی و لبالب از انگاره های مردم شناسانه مرتبط با فرهنگ اروپا عنوان کردند.
اما ایرانی جماعت و شیفته گان " کاپولا " نه مانند آمریکایی جماعت زیرآب استاد را زدند و نه مثل اروپایی ها با دیدن فیلم به مثابه پدر خوانده به یک طرف غش فرمودند. اما در مجموع عمده چشمهایی که " جوانی بی جوانی " را دیدند فارغ از اینکه این چشمان در کاسه سر چه کسی با کدام ملیت و فرهنگی قرار داشته باشد ( دقیقا مثل همان طریقت حقیقت یابی که در بالا اشاره کردم) خود را به ندیدن و نشنیدن زدند . وگفتند انشاالله که گربه بوده است و ...
2سالی گذشت تا اینکه در 21 خرداد ( 11 ژوئن ) فیلمی دیگر از استاد و در حقیقت سی ودومین ساخته ی وی در مقام کارگردان به اکران راه یافت وهمگان را به تعجب ، حسرت و اشک و آه مبتلا کرد.بدبختی اینجاست که عمده ی علاقمندان او تنها به صرف همین علاقه ی دیوانه وار واحتمالا دیدن یکی دوتا آنونس عالی دست به قلم بردند و در ستایش " تترو " آخرین فیلم استاد نوشتند. این را هم که حتما میدانید سیدنی لومت عالی مقام بارها در طی سالهای دهه 70 گفته بود پرارج ترین آنونس ساز دنیا کاپولا است.عده ای تترو را یک سمفونی عاشقانه نامیدند. گروهی دیگر ندید ؛ تترو را دراماتیک ترین و تصویری ترین فیلم کاپولا معرفی کردند و دسته ی دیگر این آخرین فیلم کاپولا را سرشار از احساس و عاطفه واصلا سرگذشت خود وی خواندند.
باری نهایتا همه منتطر ماندیم تا اینکه " تترو " سرانجام پیچه از روی برداشت و به یکباره نفس ها را در سینه حبس کرد. چرا که چیزی جز یک زشت روی زیبا جامه نبود ( به جان خودم همین طوریه . اگه فیم رو هنوز ندیدید پس عجالتا یقه ی حقیر رو ول بفرمایید ) داستان فیلم به صورت زندگینامه روایت میشود کاری که صد البته استاد در آن خدایی بی بدیل است اما ماجرا روایتی سیاه و تکراری است. قصه یک خانواده ی ایتالیایی و چالش های بین پدر که موسیقیدانی مشهور است و پسرانش که هرگز حاضر به اطاعت بی چون و چرا از او - طبق سننت های رایج در خانواده های مهاجر ایتالیایی - نیستند . و در گیر و دار همین چالش هاست که بحث های بی پایان وبی نتیجه ، بگو مگوهای سادیستی ، رو شدن اسرار مگوی خانواده طی سال ها پنهان کاری و مخاطرات دیگر پیش می آید. قهرمان داستان پسر بزرگ خا نواده همان " تترو " است و بنی برادربسیار کوچکتراز او نقش مکمل را ایفا می کند. بنی سالهاست که بدنبال تترو می گردد و او را بسیار دوست می دارد .اما برادر بزرگ معلوم نیست چرا از سالیان پیش که خانواده را ترک کرده به انزوایی مالیخولیایی دچار گردیده. اصلا عموم دوروبری ها برای پدر خانواده که ظاهرا هنرمند ی والا مقام و رهبر ارکستری بسیار متشخص و سرفراز جلوه گری می کند ؛ ابراز ناراحتی مینمایند که چرا چنین پسر ناخلفی نصیبش شده و....
اما در ادامه کاپولا برای ما از زبان تترو روایت می کند که پدر همچین شخص درست و درمونی هم نبوده و در خودبزرگ بینی و شیطان صفتی رقیب نداشته است . بیان این اسرار مگو البته به این سادگی ها نیست و کاپولا با استفاده از فلاش بک و هم چنین روایت سیاه و سفید اززندگی زمان حال تترو و بنی و روایت رنگی از رویدادهای گذشته ی آنها ( که در جا یک سنت شکنی از استاد است ) داستانش را ادامه میدهد. یعنی بنی که اصلا از حال و روز فعلی تترو خبر ندارد و تصورش از برادر بزرگتر همانی است که سالیان پیش و در نوجوانی اش دیده بود.برادر بزرگی که بسیار دوستش داشت و همگان اذعان داشتند نویسنده ای بزرگ خواهد شد. بنی با جستجوی فراوان تترو را در بوینس آیرس می یابد . جایی که او در انزوای کامل قرار دارد و از همه کس و همه چیز بیزار است ، به جز دختری به نام میراندا که با او زندگی می کند و در واقع تترو را تحمل می کند .
رسیدن بنی به خانه تترو مصادف است با نبود او در خانه . اما میراندا ا با خوش رویی اورا به خانه دعوت می کند و بعدا درمی یابیم که اگر تترو خانه میبود هرگز بنی را به خانه راه نمیداد چراکه با خود تعهد کرده بود از آنچه وی را به گذشته و به ویژه به خانواده اش ربط دهد دوری کند و بیزار ی جوید. روندی که بنی هرگز و هرگز انتظارش را نداشت. اصلا همین صحنه ی روبرو شدن 2 برادر با هم شاید نقطه عطف فیلم باشد : تترو خسته و ویران و بی خبر از همه جا دردمند و عصا به دست وارد اتاق میشود وبه محض دیدن بنی ، نه میگذارد و نه برمیدارد و دنیا را بر سر برادر کوچک ( و سابقا بسیار دوست داشتنی اش که جانش را هم هزاران بار برایش میداد ) خراب میکند... اما اینکه چه شده که تترو به این حال و روز افتاده را در روزهای دیگر و طی اقامت چند روزه بنی در آنجا می فهمیم.با فلاش بک هایی که گذشته را بیشتر برای تماشاگر رونمایی میکند و نقاب از چهره همان پدر به ظاهر متشخص و هنرمند معروف بر میدارد. آدمی شدیدا غیراخلاقی و یک پست فطرت کله خراب متظاهر و ریاکاری که باطنی متعفن و شیطانی دارد. آدمی که در بهترین حالت ، وجدا ن اش را در پیاده چال کرده وگویی که حتی قائم مقام خود شیطان ملعون است ...و تترو به سبب دانستن همین حقیقت دردناک است که شدیدا آسیب دیده ؛ ضمن اینکه در آن سالها او تمام همتش را مصروف این مهم کرده بود که بنی همان برادر کوچولوی دوست داشتنی و نازنینش بویی از این حقایق دردناک نبرد. و جالب اینجاست که برداشته شدن مهر از این اسرار مگو در فیلم ؛ به گونه ای اپرایی از سوی کاپولا ساخته شده است...
با این همه تترو اثری به شدت تکراری با روایتی سنگین است . چالش بین نسل ها و روایت تصویری آن بیش از 30 سال است که دستمایه نویسندگان و فیلمسازان است . حالا هر کس که بخواهد در این وجه به خصوص فیلمی رو کند باید کاری کند کارستان . داستان اصلی و آنچه مربوط به حال است یعنی آنچه که به صورت " معلول معنایی " در تترو میبینیم به صورت سیاه و سفید کار شده و واقعا کشدار از کار درآمده و آنچه که به " شناسایی علت " مربوط است با ریتمی سریع و دست برقضا شعر گونه جلوه می کند که برآیند این 2 وجه به مذاق تماشاگر خوش نمی آید. گویی کاپولا تترو را برای یک کلاس درسی ساخته با تعداد محدودی تماشاگر که قصد دارند این فیلم را فقط برای یک بار ببینند وبس.
ضمن اینکه آن پایان اپرایی و کمی تا قسمتی شاعرانه با ابتدا و میانه ی سیاه داستان اصلا هم خوانی ندارد . به این مهم وابستگی غیرقابل تصور فیلم به کاراکتر هایش را اضافه کنید . چرا که تترو فیلمی شدیدا کاراکتر محور از کار در آمده و قصه در درجه ی بعدی قرار گرفته . کاری که از کاپولا کمتر دیده شده است، هرچند عمده ی آثار او به گونه ای کارگردانی شده اند که کاراکتر در آنها بسیار می درخشد و قدرت مانور دارد به سبب فضایی که کاپولا به درستی و به ظرافت در اختیار بازیگرش قرار داده .اما همه جا سهم هر چیز مشخص است و محال بود اینکه سهم سناریو کمرنگ شود آنهم سناریویی که او بیش از هر فاکتوری به ارزشش و کارایی اش برای موفقیت یک فیلم معتقد است .
یک مطلب دیگر اما به قرابت زندگی خود استاد با سناریو ی تترو برمیگردد. کاپولا خود فرزند یک موسیقیدان برجسته بوده و طبق اذعان خودش هرگز به خواست دل پدرش زندگی نکرد. اگرچه در کن 62 در 3 ماه پیش وقتی راجع به این موضوع و این شباهت از وی سئوال شد کاپولا سرضرب قضیه را رد کرد اما چندین بار به حقیقی بودن فیلمش اشاره کرد.
به هر روی این سی و دومین و شاید آخرین فیلم " فرانسیس فورد کاپولا " است . وباید در باره اش چکار کرد؟ علاقمندان او در آمریکا طبق معمول ،ضمن ابراز احساسات و ادای احترام ،گرفتند زیر آب استاد را در 70 سالگی زدند و تازه او شانس آورد که تترو ابتدا در 20 خرداد در جشنواره سیاتل نمایش داده شد و کمی فضا را مساعد کرد و فردایش در 11 ژوئن ، 21 خرداد به صورت محدود در یک گروه سینمایی بسیار فسقلی اکران گردید و چیزی حدود 450 هزار دلار فروخت.
البته اکران اروپایی تترو از 29 خرداد در اسپانیا آغاز گردیده و به صورت دوره ای در قاره سبز دارد می چرخد و پر واضح است که اروپایی جماعت مثل همان فیلم قبلی استاد " جوانی بی جوانی " با دیدن " تترو " به یکسو غش فرمودند گویی پدر خوانده را دیده اند। ایرانی جماعت شیفته " دون کورلئونه " و خالقش نیز به احتمال قریب به یقین باز هم خواهد گفت : انشالله که گربه است ... اما برای خود او ماجرا از چه قرار است ؟ برای کسی که 5 تا مجسمه ی اسکار در خانه دارد در کنار 36 جایزه ی دیگرش از جمله 2تا نخل طلا و 1 جایزه بفتا ، مسلما فقط سینماست که مهم است نه جایزه یا ثروت . هرچه باشد او " فرانسیس فورد کاپولا " است . و فقط یک نفر مثل اوست .خودش و خودش...
http://www.khabaronline.ir/news-17093.aspx
۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه
همه چيز درباره جشنواره ونيز 66
سنتشكنيهاي ونيزي
اگرچه ونيز شصت و ششم مثل ديگر جشنوارههاي قديمي و معتبر كمي تا قسمتي سكهاش از رونق افتاده، اما به اعتبار افتتاحيه فراموشنشدنياش و همچنين حال و هواي خاص ونيز 66 بايد اذعان كرد كه نميتوان به اين جشنواره بياعتنا بود.
در ضمن از مجموع 23 فيلم بخش مسابقه نيز به هر حال اسم چند كلهگنده از يكي دو روز پيش از افتتاحيه نام برده ميشد كه فيلمشان اين بار كار خاص و متفاوتي است و حتما خبرساز خواهند شد؛ روندي كه البته تا روز چهارم و پنجم برگزاري اين جشنواره رخ نداد و عمده توجهات به كارتونهايي بود كه در اين دوره به نمايش درآمدند।سينماي ايران در بخش مسابقه ونيز 66 غايب بود و اين غيبتها بظاهر دارد به يك سنت تبديل ميشود، اما سينماي ايران در بخشهاي جنبي حضوري كمرنگ داشت... .
افتتاحيه ونيز 66 نيز با جنجالها و حاشيههاي فراوان همراه بود؛ ولي اين حاشيهها عمدتا هيچ ربطي به ونيز نداشتند. يك قضيهاي سياسي فرهنگي حتي داشت كار دست اين قديميترين فستيوال فيلم دنيا ميداد. داستان از اين قرار بود كه دولت ايتاليا در بودجه سال جديد براي فرهنگ و هنر سهم ناچيزي در نظر گرفته بود. سيلويو برلوسكوني، نخستوزير ايتاليا آمده و شلاقي 130 ميليون يورو از بودجه بخش فيلم و ديگر امور فرهنگي كاسته است. همين مساله باعث شده بود دستاندركاران سينماي ايتاليا جلوي پارلمان اين كشور تجمع كنند تا اعتراض خود را علني كرده باشند. اين اتفاق دقيقا وقتي روي داد كه چيزي حدود يك هفته به شروع ونيز 66 مانده بود. از سوي ديگر، فيلم افتتاحيه نيز به نوعي به برلوسكوني مربوط ميشد، چراكه «باريا» فيلم افتتاحيه ونيز 66، آخرين ساخته جوزپه تورناتوره فيلمساز 53 ساله و اسكار برده ايتاليايي (سينما پاراديزو را از او به ياد بياوريد، محصول 1988) تهيهكنندهاش همين دستگاه و تشكيلات آقاي برلوسكوني است. فيلمي كه 30 ميليون دلار براي تهيه و ساختش هزينه و باعث شد باريا پرهزينهترين فيلم تاريخ سينماي ايتاليا نام بگيرد، البته باريا يكي دو تا سنتشكني ديگر هم كرد. مثلا همين بحث اكرانش در افتتاحيه ونيز 66 مورد خاص و حتي عجيبي بود، چراكه سالهاي آزگار بود كه در اين جشنواره ايتاليايي به سبب نابسامان بودن اوضاع سينماي ايتاليا هيچ فيلمي از ايتاليا به عنوان فيلم افتتاحيه انتخاب نشده بود. مورد ديگر به ساخت و ساز باريا برميگشت.
از سوي تورناتوره بارها عنوان شده بود كه باريا شخصيترين فيلم او خواهد بود. او در اين فيلم از 200 بازيگر استفاده كرد و در نهايت 2 ورسيون براي اكران در نظر گرفت. يك نسخه به زبان سيسيلي براي اكران جهاني فيلم و نسخه ديگر به زبان ايتاليايي براي نمايش در خود ايتاليا.
نمايش باريا اما با حرف و حديث هم همراه بود. اگرچه عمده منتقدان فيلم را پسنديدند و آن را صاحب امضاي تورناتوره دانستند. داستان باريا به نوعي داراي يك بستر اجتماعي و تاريخي است كه سرشار از لحظات كميك هم هست. دهكده باريا، در فيلم محل اصلي وقوع ماجراهاست و فاميل و خانوادهاي را ميبينيم كه تقريبا 3 نسل از زندگيشان روايت ميشود، يعني از حدود سالهاي 1940 تا اواخر سالهاي 1970.
در بخش مسابقه اما آنچنان كه برخي منتظر كارهاي عالي از تعدادي از فيلمسازان بودند، نتيجهاي در خور نداشت. اگرچه همگان اگر رودربايستي را كنار ميگذاشتند، بايد عنوان ميكردند در ونيز 66 عمدتا كارگردان بينالمللي و سرشناس حضور ندارد. حتي حضور اليور استون و استيون سودربرگ را بايد با احتياط به كار برد، چراكه اين 2 نفر آثارشان در بخش مسابقه نمايش داده نميشود و براي هر جشنوارهاي آنچه كه اعتبار ميآورد حضور فيلمهاي مهم از فيلمسازان مهمتر در بخش مسابقه است.
اگر بيانصافي هم نكنيم بايد اذعان كنيم به هر حال از نامهايي مانند ورنر هرتسوگ و تورناتوره كه نميتوانيم بگذريم و هر 2 تاي اينها در بخش مسابقه حضور دارند. تورناتوره با باريا و ورنر هرتسوگ با فيلم «سرباز بد.» در كنار اينها اما مايكل مور جنجالي نيز در بخش مسابقه حضور دارد با فيلم كاپيتاليسم؛ يك ماجراي عاشقانه، اما ديگر نامها و فيلمها در بخش مسابقه از اين قرار بودند:
شاهزاده اشكها (يون فان از هنگكنگ)، تتسو مرد گلولهاي (شينيا تسوكاموتو از ژاپن)، زندگي در دوران جنگ (تاد سولوندز از آمريكا)، بقاي مردگان (جورج رومرو از آمريكا)، 36 نما از قله سنلو (ژاك ريوت از فرانسه)، روياي بزرگ (ميكله پلد چيدو از ايتاليا)، زنان بدون مردان (شيرين نشاط از آلمان)، مسافر (احمد ماهر از مصر)، بين 2 دنيا (ويموكتي جاياسوندارا از سريلانكا)، جاده (جان هيلكات از آمريكا)، اربابان (جسيكا هوشنر از اتريش)، مرد تنها (تام فورد از آمريكا)، آقاي هيچ كس (ژاكو ون دورمل از فرانسه)، ماده سفيد (كلردنس از فرانسه)، فضاي سفيد (فرانچسكا كومنچيني از ايتاليا)، آزار (پاتريس شرو از فرانسه)، تصادف (چينگپو سويي از چين و هنگكنگ)، اورالادوپيا (جوزپه كاپاتوندي از ايتاليا) و آشپزخانه روح (فاتح آلكين از آلمان).
با نگاهي به فهرست بالا آنچه در درجه اول به چشم ميآيد، وزن كم فيلمسازان است. هرچند عمدتا در ونيز شير طلايي را هميشه و همواره به كلهگندهها ندادهاند، اما امسال به هر حال در كنار 5 يا 6 اسم حدود 17 يا 18 كارگردان گمنام و كمترآشنا در بخش مسابقه قابل شناسايي است كه به هر روي تا پايان امشب 21 شهريور (12 سپتامبر) نام يك نفر و يك فيلم براي بردن شير طلايي از جزيره ليدو اعلام ميشود. شايد اعمال نفوذ هم كارساز باشد و شايد تعداد محدود فيلمهايي كه در اين 3 روز مانده تا پايان ونيز 66 هنوز پخش نشدهاند آنقدر خوب باشند كه برنده بيهيچ حرف و حديثي انتخاب شود. رئيس هيات داوران اين دوره نيز البته خودش يك پا ونيزي است و سابقه 2 بار تصاحب شير طلايي را دارد. 2 شيري كه طي 4 دوره اخير به دست آورده و او كسي نيست جز همان آنگلي تايواني. اصلا به روايتي هيات داوران ونيز 66 يك جورايي از فيلمها و كارگردانهاي بخش مسابقه سرتر هستند. در كنار آنگ لي به عنوان رئيس هيات داوران بخش مسابقه شصت و ششمين جشنواره فيلم ونيز، ليليانا كاواني قرار دارد كه چهرهاي مورد احترام است. جودانته، ساندرين پوناره، آنوراگ كاشياب و لوچيانو ليگابو نيز از ديگر اعضاي هيات 5 نفره داوري هستند. ضمن اين كه ميدانيد هيات داوران تنها به انتخاب بهترين فيلم بخش مسابقه و اهداي شير طلايي اقدام نميكند و اهدا يا انتخاب برندگان جام دلپي براي بهترين بازيگر زن و مرد و همچنين انتخاب برنده شير نقرهاي براي بهترين كارگردان و دست آخر اهداي جايزه ويژه هيات داوران از ديگر وظايف آنهاست.
در كنار ديگر سنتشكنيهاي ونيز 66، حضور فيلمهايي در بخش خارج از مسابقه است كه كارگردانش خود يكي از اعضاي هيات داوري است. جودانته آمريكايي كه در هيات داوران بخش مسابقه قرار دارد فيلمش با عنوان حفره در اين بخش غير رقابتي قرار دارد. از ديگر فيلمهاي اين بخش «خبرچين» آخرين ساخته استيون سودربرگ مشتاقان بسياري براي تماشا داشت كه با نمايش فيلم در روز چهارم جشنواره مشخص شد اين اشتياق بيدليل هم نبوده است. فيلم جنايي و به تعبيري كمدي درام خبرچين، سراسر از تعليق و انگارههاي سوسپانسي ديرگذر است.
مانند هميشه سودربرگ داستاني سرراست را روايت نميكند. فيلم درباره نفوذ تعدادي از ماموران دولتي است به حلقهاي از افراد شناخته شده كه هيچ كس نميداند در آنجا بغل دستياش كيست و چهكار ميكند؟...
جالب اينجاست كه بلافاصله پس از پايان ونيز 66 در 12 سپتامبر، خبرچين در 18 سپتامبر به اكران سراسري راه مييابد.
يك بخش جنبي ديگر نيز در ونيز 66 در حال انجام است كه فيلم «جنوب مرز» اليور استون در اين بخش به نمايش در آمده است و عمده منتقدان، فيلم را اثري متوسط ناميدهاند؛ هر چند اين فيلم اثري مستند است و تمام شخصيتها به جاي خودشان بازي كردهاند.
اما يك اتفاق عجيب ديگر در ونيز 66 كه به نوعي جشنواره سنتشكن ناميده شده برگزاري مراسم تقدير از بهترين انيميشن سال است. بخشي كه تازه به ونيز اضافه شده و در آن قرار شده براي سال اول كه همين ونيز 66 باشد «داستان اسباببازي 1 و 2» به صورت سهبعدي نمايش داده شود و از جان سرتر، كارگردان آن يك تقدير بسيار ويژه هم به عمل بيايد.
در حقيقت ميشود اينطور برداشت كرد كه اين بخش يك نوع معرفي و اطلاعرساني براي دورههاي بعدي است و همچنين ميتواند افتتاحيه را گرمتر كند. قرار است براي اين دوره فيلمهايي به عنوان بهترين سهبعديها مورد بررسي قرار گيرند كه زمان مشخص توليد و اكران (سپتامبر 2008 تا آگوست 2009) داشته باشند.
آنچه بدان اشاره شد البته بخشهاي مختلف ونيز 66 بودند كه تا روز چهارم طبق برنامه نمايش آنها انجام گرفت و تعدادي از بخشها نيز از روز پنجم در دستور كار پخش قرار گرفتند؛ چنانچه تعدادي از فيلمهاي ايتاليايي براي تقويت بنيه سينماي اين كشور در بخش موج نوي سينماي ايتاليا از اواسط فستيوال نمايش داده شدند و در واقع اين بخشها عليرغم ناشناس بودن فيلمها و كارگردانهايش بسيار شلوغ هم هستند؛ چرا كه 5 فيلم در بخش فيلمهاي نيمه شب؛ 23 فيلم در بخشي با عنوان افقها، 9 فيلم در همان بخش مربوط به موج نوي سينماي ايتاليا، 10 فيلم در بخش رويدادهاي افقها و همچنين 2 فيلم سه بعدي انيميشن داستان اسباب بازي 1 و 2 را نيز به اين فهرست اضافه كنيد كه با احتساب فيلمهاي بخشهاي مسابقه و خارج مسابقه تعداد فيلمها از يكصد و سي هم ميگذرد و از اين تعداد 71 فيلم اولين اكرانشان را جشن ميگيرند.
درباره مراسم تقديرها نيز اگرچه اين ديگر سنت فستيوالهاي معتبر شده كه به اين امر بپردازند، اما در ونيز 66 باز هم يك سنت شكني به لحاظ تقدير ديده ميشود و آن همانا تقدير از استالونه است. اگرچه او يك سوپراستار است، اما پيش از اين در ونيز عمدتا از فيلمسازان صاحب سبك و در قيد حيات تقدير ميشد و همچنين از يك كارگردان فقيد و البته جريانساز.
امسال اگرچه تقدير از جان لسدتر به عنوان كارگردان انيميشن بسيار بجا بود، اما استالونه عمدتا بازيگر است تا يك فيلمساز صاحب سبك. همچنين نمايش آثار كوروساواي فقيد و جاودانه نيز كام ونيز 66 را براي تماشاگران در اين بخش بسيار شيرين كرد و عمدتا اين بخش يكي از پر تماشاگرترين قسمتهاي جنبي ونيز به شمار ميآيد. به هر روي، شير طلايي ونيز 66 امروز صاحبش را خواهد شناخت. همچنين برندگان شيرهاي نقرهاي نيز به صاحبانشان خواهند رسيد و ونيز 66 هم به تاريخ ميپيوندد؛ اما آنچه بيش از هر چيز درباره اين فستيوال و اين دورهاش قابل يادآوري است، سنتشكنيهاي كلان آن است. روندي كه يا باعث خواهد شد اين جشنواره قديمي و خوشنام به روزهاي خوبش برگردد يا اين كه سر و صداي زياد اين دوره و شلوغ كاريهايش كار دست برگزاركنندگان ونيز خواهد داد. حضور فيلمهاي خوب از فيلمسازان مهم در عرصه سينما، مهمترين وجه براي برگزاري يك فستيوال فيلم است.
حال چه ونيز باشد چه كن يا فستيوالهاي ديگر، ونيز 66 از وجود بسياري از فيلمهاي خوب و كارگردانان سرشناس و مهم واقعا خالي بود، روندي كه به ضررش تمام شد।
۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه
. Although the sixty-sixth Venice festival like other little old and valid as part of his coin boom happened, but his unforgettable opening credits and in particular air and the 66th Venice can not admit that the festival was reckless. . In addition, the total of 23 competition films, however why some unwieldy name of one or two days before the opening was named the special work this time is different and you will be sensationalism; trend that course until the fourth and fifth Holding the festival occurred and major attention to animated programs in which the course View Soldiers. Expand Competition in Venice and 66 absent Game this is becomes a tradition, but in side of Iranian cinema was a pale face
۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه
درباره پریشانترین فیلم وودی آلن: هر چه کارگر افتد!
وودی آلن 74 ساله که سالها گوشهای از ذهن سینما دوستان را پر کرده بود و طی سالها نیز این فایلهای ذهنی به غبار و فراموشی سپرده شده بودند، بالاخره از اروپای به تعبیر خودش زشت و زیبا بیرون آمد تا در شهر خودش فیلمی تازه بسازد। «هر چه کارگر افتد» (حالا نمیدانم ترجمه خوبی هست یا نه؟) کاری است در همان فرمت همیشگی آلن؛ حراف؛ کمی غافلگیرکننده و دست آخر سرشار از بدبینی!
«هر چه کارگر افتد» داستان غریبی دارد। سرگذشت پیرمردی است به نام بوریس یلنیکوف که معجون جالبی است از بیهویتی و بدبینی. او در این 60 سال عمرش بارها کارش را از دست داده، در ازدواج شکست خورده، خودکشی ناموفق داشته و تا الان مدتهاست خود را منزوی کرده است. بوریس اعتقاد به هیچ امید و آرزویی ندارد. آینده از نظر او چیزی شبیه پشه است. جالب اینجاست که سه نفر دوست گرمابه و گلستان این بوریس؛ اگرچه در تضاد کامل با ایدههای بوریس نیستند اما آنچنان موافقتی هم ندارند، هر چند هم محفل هستند. کار بوریس این است که مدام به در و دیوار از گلدان گرفته تا شیلنگ و به آدمها از بچه دو ساله تا پیرمرد 110 ساله بد و بیراه و صد تا یه غاز میگوید. تا اینکه روزی از راه میرسد که زندگی بوریس دگرگون میشود و این دگرگونی است که توسط خود او و به صورت مونوگ برای تماشاگر روایت میشود.
همان حرافی محض و مختص به وودی آلن تا جایی که میتوان ادعا کرد هیچ نقطهای در این گفتوگوها نیست، الا همان نقطه پایانی اگرچه متن سرشار از ویرگول، کاما، نقطه بند. . . و همین نقطه در جایی قرار میگیرد که داد همه را در میآورد. یعنی یک پیرمرد کله خراب بد ترکیب غرغر و در اوج بدبینی به همه کس یکهو میآید و با دختری جوان و زیبا آشنا میشود و سرضرب هم با او ازدواج میکند.
چنین روایتهای قشنگی فقط از آلن بر میآید و بس. انگار وودی آلن قرار نیست به خود بیاید و بپذیرد که بابا جان حتی الان مردمان قبیله گوری گوری و حتی پیگمههای عزیز هم اینترنت دارند و سنتها عوض شده و آدم قرن بیستمی در نیویورک قواعد زندگیاش را قرن بیست و یکمی کرده است. آلن در «هر چه کارگر بیفتد» از یک سو قصد دارد معضلات حال حاضر فرهنگی در نیویورک را نشان دهد و از سویی دیگر میخواهد بگوید هیچ نزاع و دعوایی بر سر طرز زندگی مردمان آن دیار وجود ندارد که ارزش بحث داشته باشد. همه چیز به باد هواست.بدینگونه میشود یک روز صبح از در خانه بیایی بیرون و یک صندوق سکه طلا متعلق به کشتی قرن پانزدهمی پیدا کنی. همانگونه که ممکن است سگ همسایه بیاید ناغافل و پاچهات را بگیرد و همین باعث شود که سکته قلبی کنی و مسافر آن دنیا شوی. این حرفها که از مغز وودی آلن تراوش کرده و تبدیل شده به یک سناریوی طولانی و بسیار مغشوش به دهان و ذهن دیوید آلن بازیگرن نقش بوریس یلنیکوف منتقل میشود و با قصههای فرعی دیگر شده «هر چه کارگر افتد». بوریس که بارها نامزد دریافت جایزه نوبل! شده و دنیا را اگرچه بسیار بزرگ میداند اما پشیزی برای خلقالله خودش و دیگران از اشیا و جمادات گرفته تا آدمهای زنده و در گذشتگان قائل نیست.
براساس همین حرفهاست که حتی رفقای بوریس دارند کم کم شک میکنند که این پیرمرد کله پوک درجه یک است تا اینکه گاهی اوقات خل میشود. حتی کار بوریس نیز اعجابآور است، چنانکه گذشته نیز سرشار از این رفتارهاست. او که سابقا در دانشگاه کرسی استادی داشته و خیر سرش مرتبه علمی ممتاز و حتی جوایز علمی برده و نامزدی نوبل را هم در کارنامه دارد، حالا کارش شده تدریس بازی شطرنج، آن هم به بر و بچههای فسقلی محلهشان.سالها پیش او در یک آپارتمان عالی به همراه همسرش که زن معقولی هم بوده زندگی میکرده ولی یک روز عصر از پنجره ناغافل میپرد بیرون! و علت این کار متهورانه بوریس البته که هواخوری نبوده بلکه میخواسته خودش را بکشد که چنین نمیشود و او هم میگذارد و میرود و زندگیاش به هم میخورد. مدتها میگذرد تا اینکه در همین اوضاع و احوال بوریس با دختری به نام ملودی آشنا میشود. و این ملودی کیست و یا حتی چیست؟ هیچی! یک دختر متمول که خانوادهاش را سر کار گذاشته و آمده از میسی سی پی به نیویورک دست و بر قضا بوریس را میبیند و درخواست سرپناه و کمک و مساعدت میکند و چند روز بعد همین بوریس بدبین، شکاک و کلهپوک با همین ملودی دختر فرار کرده از میسی سی پی ازدواج میکند.
وقتی این عروسی سر میگیرد، اول کشمکشهاست بین تماشاگر که تا دقیقه چهلم فیلم صبر کرده با این وودی آلن لاکردار و البته بار کمیک فیلم هم بیشتر در بعد از ازدواج بوریس و ملودی است که جلوهگری میکند اما برای تماشاگر فیلم این کمدی جذابیتی ندارد و البته کار بدین جا تمام نمیشود. مادر ملودی بدبخت که هر ایالت و شهری را از جنوب آمریکا به دنبال دخترش گشته، سرانجام یک شب او را مییابد. به در خانه بوریس میرود (بوریس که قبلاً منتهننشین بوده و حالا در محله چینیها زندگی میکند) و وقتی شوهر دخترش را میبیند کم مانده که قالب تهی کند...
«هر چه کارگر افتد» اگر چه زمانی حدود 93 دقیقه دارد اما صاحب سناریویی 422 صفحهای و سراسر تناقض و پریشانگویی است. تا جایی که مونولوگهای بوریس را اگر سرند کنیم مدام در رد جملههایی است که چند دقیقه پیش خودش گفته است. تعدادی از منتقدان آمریکایی که کم هم نیستند و البته تعداد کمی از منتقدان اروپایی که طی 9 سال اقامت وودی آلن در اروپا دور و بر او بودند، «هر چه کارگر افتد» را آنقدر بیارزش قلمداد کردند که حتی فیلم را اثری تبلیغاتی محض جا انداختند و ازدواجهای بین پیرمردان و زنان جوان عنوان کردند. کاری که آلن در چند کار اروپاییاش کمی تا قسمتی و حال به گونهای متفاوت ارائه کرده بود.این قضیه اگر حقیقت داشته باشد باز هم مهم نیست. احتمالاً آنچه برای یک علاقهمند به وودی آلن یا یک علاقهمند سابق مهم است این است که چرا این فیلم سر تا پا مشغول حرافیهای بیثمر، نقض غرض و پریشانی است. ضد و نقیض در «هر چه کارگر افتد» آنقدر زیاد است که تماشاگر سرسام میگیرد. اولین جملهای که تماشاگر میتواند روی آن حساب کند. آغاز جملات یا شروع مونولوگهای بوریس است: «من انسان را بسیار ناکام و بدون موفقیت و سراسر ناتوان میدانم» این جمله را داشته باشید تا آنجایی که همین آقای کلهپوک دو دقیقه بعد ادامه میدهد: «البته این حرفهای من به سبب سالها مطالعه و رفتار شناختی آدمهاست چرا که من جهانبینی بسیار وسیعی دارم.» اینچنین حرفهای ضد و نقیض را از همان ابتدا بگیرید تا آخر (اگر حال و حوصله دیدن فیلم را ندارید، در یوتیوب عنوان انگلیسی فیلم را تایپ کنید چهار تریلر متفاوت میتوانید مشاهده کنید که هر کدام حداکثر سه دقیقه هستند و هر چهارتای آنها جملات بالا را در خود دارند.)
بی علت نیست که منتقدان در کنار تماشاگران یکصدا، فیلم وودی آلن را سر بریدند. این حرف هم که 15 سال است که وودی آلن اکران بزرگ ندارد هم از آن حرفهاست. به هر حال برای همین «هر چه کارگر افتد»، 421 سینما به آلن دادهاند طبق معمول هم که سینماهای اروپا سراسر به روی وودی آلن باز هستند. اما فروش 5 میلیون دلاری فیلم و نپرداختن به فیلم در مطبوعات حاکی از این است که آلن باید به اروپا برگردد یا اینکه باید به قول خودش پاپ کورن در دست روزی 5 بار برای گذران وقت به باغ وحش برود.
جماعت سینما دوست ایرانی البته که وودی آلن را دوست داشته است। اما تصور میکنم، همه ما جزو همان علاقهمندان سابق نام بگیریم. از 15 سال پیش که فیلمهای آلن در آمریکا اکران سراسری در خور نمیگرفتند، همه ناراحت میشدند. بعد که او به اروپا رفت در آمریکا باز هم فکر کردیم دوره، «چاپلین» رونمایی شود، به سبب هجرت چاپلین فقید به سوئیس، اما معلوم شد داستان این حرفها نیست. فاصله بین «گلولهها برفراز برادوی» را تا «امتیازنهایی» در نظر بگیرید و فیلمهایی که او طی این مدت یعنی از 1994 تا 2005 ساخته. در این فاصله او کم کار نکرده. جدای از دو فیلم تلویزیونی، آلن 12 فیلم ساخته. کدام یک از ما میتوانیم سر ضرب 5 تا از این آثار را همین الان نام ببریم. اصلاً شهرت فیلمسازی این مرد تمامی ندارد.با «امتیاز نهایی» باز گول او را خوردم. «امتیاز نهایی» فیلم حرافی نبود و حداقل تعلیق داشت. سال بعدش در 2006 با «اسکوپ» روبهرو شدیم و جا خوردیم. آیا کسی از فیلم «رویای کاساندرا» لذت برد. سال پیش «ویکی کریستینا بارسلونا» به همت غوغاگری اسپانیایی جماعت رو آمد و گل کرد - آنهم با این شعار ضعیف و مازو خیستی: رابطه 2 نفره مشکل است، سه نفر که اصلاً. انگار باید این ارتباط عاطفی بین یک مرد و سه زن از زمان آلن روایت شود و انگار اصلاً چیز مهمی است، یکی کم کنید یا 10 تا اضافه کنید.اگر چه دوستداران این فیلم میگویند به وجه فلسفی «ویکی کریستینا بارسلونا» توجه کنید. اصلاً این فیلم بار فسلفی ندارد به زعم گفتارهای آلن درباره این فیلم. به هر روی بعد از این فیلم، آلن به آمریکا برگشت تا «هرچه کارگر افتد» یک پریشانگویی دیگر هم به کارنامه آثار اخیرش اضافه شود. و این فیلم چهل و چهارمین فیلم وودی آلن در مقام کارگردان بود. اگر اولین فیلم مهم او را «پول را بردار و فرارکن» (محصول 1969) حساب کنیم تا زمان حال او به طور متوسط سالی یک فیلم ساخته. این پرکاری دلیل چیست؟ جز اینکه او هنوز رؤیاهای «آنیهال»، «رز ارغوانی قاهره» و یا «گلولهها برفراز برادوی» را دارد؟کم مانده علاقهمندان سابق تبدیل شوند به علاقهمندان اسبق. البته آلن دست بردار نیست. چرا که در 15 ژوئن امسال که فیلمش به اکران محدود راه یافت، اعلام کرد پروژه بعدیاش در پاییز 2010 در لندن نمایش داده خواهد شد. بدبختی اینجاست که همه ما هم منتظر فیلم جدید او میمانیم. اینکه چرا اینطوری هستیم نیز از آن کارهای عجیب است. شاید هنوز دوستش داریم چرا که وقتی یاد دیالوگهای پول را بردار و فرار کن میافتیم محال است از خنده رودهبر نشویم یا چراهای دیگر... ایکاش او خودش را یک فیلسوف و مصلح و دانای کل نمیدانست و 2، 3 سال یکبار فیلم میساخت.سال پیش «میافارو» همسر سابقش درباره او گفته بود: «گاهی مغزش در یک دریاچه هم جا نمیگیرد و گاهی یک قاشق کوچک هم برایش بزرگ است...» شاید بهترین کار این باشد که خودمان را پیگر کارهای وودی آلن بدانیم نه شیفتهای او. یا شاید همان عبارت علاقهمند سابق و اسبق بهتر از همه باشد.
مطلب دیگر به ذات گونه جنگی و این ژانر برمیگردد. فیلم جنگی ساکن نیست هرچند اگر داستانش مزخرف هم باشد، طبق قواعد ژانر تحرک دارد. اگرچه این تحرک به تنهایی هرگز تضمینی برای موفقیت یک فیلم در ژانر جنگی نیست. «لعنتیهای بیآبرو» 160 دقیقه زمان دارد و در این زمان باید کاراکترهایش را ابتدا تعریف کند؛ بعد برود سر وقت مکان فیلم و زمان فیلم، آنگاه قصههای فرعی و داستانکها شروع شوند و هرچه زمان فیلم بگذرد این داستانکها تبدیل میشوند به همان خط سیر اصلی تا برسیم به پایان کار.
اما در «لعنتیهای بیآبرو» این چنین تعاریفی گاهی دوباره و سه باره رخ مینماید. این در حالی است که تمام رگههای استاندارد تارانتینویی را در فیلم به وضوح و اتفاقاً بجا و مؤثر شاهد هستیم. یعنی باوجود همین المنتها باز هم زیادی فیلم دارد داد میزند. خشونت افراطی تارانتینویی به همراه دیالوگهای نازنین طنز مختص به او در کنار افراط و تفریط و اغراقهای پیدرپی کاراکترها همگی جزو همین المنتهای تارانتینویی هستندکه دست بر قضا در «لعنتیها بیآبرو» به سبب جنس کار فراوان هم میبینیم و یادمان هست که تارانتینو به اذعان هزار باره خودش قصدش از ارائه این المنتهای تارانتینویی فقط این است که فیلمش «چند لحنی» شود.همین و بس و عجب اصطلاحی است این فیلم چند لحنی. عبارتی ساخته و متعلق و مختص به تارانتینوی لاکردار! حالا با همه این تئوریهای فیلمهای تارانتینویی، «لعنتیهای بیآبرو» نه تنها چند لحنی نیست که اصلاً در این آشفتهبازار نمیشود لحنی سازمان یافته را برای چند دقیقهای دنبال کرد. پلنگ صورتی را وقتی میخواست از خیابان رد شود به یاد بیاورید. تا یک پایش را از پیادهرو؛ روی آسفالت خیابان میگذاشت؛ به یکباره صد تا ماشین با سرعت جت عبور میکردند و وقتی پایش را برمیداشت خیابان آناً سوت و کور میشد.
«لعنتیهای بیآبرو» در لحظات سرشاری مثل آن خیابان پلنگ صورتی خودمان است یعنی سرشار از شلوغی بیربط. و حتی آرام شدن فضا نیز دلیلی برای نفس کشیدن تماشاگر نیست. بگذارید یک داستانک را در فیلم دنبال کنیم که قرار است سوسپانس اصلی باشد و قرار است به داستان اصلی پیوند بخورد تا کار به آخر برسد. «شوسانا»و نامزدش (ملانی لارفت و جک لیدو) را در فیلم به یاد بیاورید. این 2 نفر دلیل و انگیزه فراوانی دارند برای این که هر نفر آلمانی را بکشند و سلاخی کنند.عمده کار آنها این است که نقشهای تهیه کنند که هرچه بیشتر آلمانی در آن بمیرد و دست بر قضا هر دوتایشان نقشهکشهای ماهری هم هستند. آن سوتر دارودسته آن ستوان کلهخراب دهاتی مسلک یعنی «آلدورینی» قرار دارند. کار آنها در این روزها چیست؟ این که در کوچه پس کوچههای خلوت و تاریک سر آلمانی جماعت را ببرند و سلاخی کنند تا این که تصمیم بگیرند کاری کنند کارستان. آنها تصمیم میگیرند یک سینما را منفجر کنند که در موقعی خاص عده زیادی سرباز و افسر جزء و ارشد آلمانی در آن حضور دارند و مهمترین آنها یعنی کلنل هانس لاندا (کریستوف والتس) نیز در آن زمان در سینماست. حالا به شوسانا و نامزدش برگردیم.آنها هم از مدتها برنامهریزی به همین نتیجه میرسند و نقشه اصلیشان افنجار همان سینمایی است که قرار است دارودسته لعنتی منجر کنند. یک اقدام موازی با هم، طبیعی است که این کار؛ یک روند تارانتینویی است با سوسپانس مختص به خودش. ولی این داستانکها چیزی حدود یک سوم فیلم را به خود اختصاص میدهند در حالی که میشد این اقدام موازی را بسیار خلاصهتر بیان کرد.این را هم همهمان توقع داریم که تارانتینو اصلاً به قواعد ژانر اعتنا نکند. اصلاً برای همین است که دوستش داریم ولی با زیادهگویی و حرافی نیز به ویژه وقتی ثمری نداشته باشد چه باید بکنیم. مثالهایی از این دست در «لعنتیهای بیآبرو» متأسفانه کم نیستند و عمدتاً زیبا به پایان نمیرسند. در مقایسه با یک مسابقه فوتبال و آنچه در «لعنتیهای بیآبرو» میبینیم، وجه اشتراک به نتیجه نرسیدن یکسری اقدامات هدفمند است. مثل پاسهای عالی و ظریف و دلنشین و حسابشده اعضای یک تیم فوتبال در زمین خودشان تا محوطه هجده قدم حریف که درنهایت با زیرکی و زیبایی به یک پاس گل تبدیل میشود. اما ضربه آخر نه تنها دروازه خالی را باز نمیکند که هیچ، به تیر دروازه هم نمیخورد چرا که اصلاً ضربهای زده نمیشود و کل ماجرا ضایع و خراب و ناکار از آب درمیآید.
تارانتینو در این فیلم همه مقدمات را فراهم میکند و داستانکی تعریف میشود اما در لحظهای که باید این قطعه از فیلم برود بچسبد به بستر اصلی برای چارچوب داستان و حفظ عناصر داستان، این قسمت گویی آب میشود یا دود میگردد و ضایع میشود و وقتی این روند دنبال گردد، به همان کسالتی میرسیم که در ابتدای نوشتار ذکر شد.
جالب اینجاست که همگان میخواهند بهترین کار را ارائه دهند و واقعاً تلاش میکنند اما خب، هدف در دسترسشان نیست. جمع بازیگران از 72 ملت، وارد شدن براد پیت به این فیلم، چندبار تعویض و بازنویسی فیلمنامه سرانجام اثری را پیش رو گذارده که اگرچه نسبت به آن هرگز بیتفاوت نیستیم اما خب به هر حال توقع طرفداران تارانتینو، چیزی در حد «پالپ فیکشن» یا «قصه عامهپسند» است و اگر این میسر نیست، چیزی شبیه «سگدانی» و اگرنه حداقل «بیل را بکش»، اما گویا فیلم قبلی تارانتینو «ضدمرگ» بیش از دیگر آثار به «لعنتیهای بیآبرو» شبیه است.
اگر هنوز فیلم را ندیدهاید من توصیهای دوستانه برایتان دارم. عجله نکنید (مگر میشود عجله نکرد؟) بگذارید سر فرصت یک DVD توپ از فیلم نصیبتان شود و بعد در یک روزی که سرحال هستید، فیلم را ببینید. اگر بخواهید «لعنتیهای بیآبرو» برایتان حکم شفا داشته باشد، مثل کارهای قبلی تارانتینو بهجز «ضدمرگ»، این اتفاق به احتمال زیاد نخواهد افتاد.
این بار شما باید جور تارانتینو را بکشید। یعنی فیلم را ببینید که هیچ فیلمی را از تارانتینو ندیده باقی نگذاشته باشید و در جمع دوستداران او باقی بمانید و این، گونهای از شمای معنوی باشد برای تارانتینو. باید منتظر بمانیم و چارهای هم نداریم. مگر چند تا تارانتینو، کوئن، نولان و فینچر داریم؟ با مایکل بی که همسخن نیستیم، هستیم؟! هرچه باشد این دومین خودکشی تارانتینو و ماست. انشاءالله به سه نمیرسد و یک مطلب دیگر؛ این برای اولین بار است که خود تارانتینو از فیدبک اکران فیلمش بیمناک است.او که در گذشتهای نهچندان دور برای هیچ تهیهکننده، استودیو و کمپانیای تره هم خرد نمیکرد این بار کمی تا قسمتی از سرنوشت «لعنتیهای بیآبرو» بیمناک است. اگرچه فیلم در اکرانش رکورد افتتاحیههای فیلمهای قبلی او را شکسته است اما به هر حال داستان اکران یک فیلم فقط به افتتاحیه و هفته اول مربوط نیست؛ باید صبر کرد، هرچند خودش میگوید: «همگان به تره خرد کردن میافتند اما خب، هرکسی اختیار خودش را دارد. چه خوب است وقتی پیر شوم، مثل مارک تواین فقط به نوشتن بپردازم و بس...»
۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه
آخرين ساخته «جوزپه تورناتوره» 53ساله در جشنواره شصتوششم ونيز، آن هم با يك سنتشكني كلان به نمايش درميآيد
چرا كه 20سال آزگار است كه ونيز شب پرشكوه افتتاحيهاش را با فيلمهاي ايتاليايي آغاز نكرده و «باريا» ساخته خالق «سينما پاراديزو» قرار است در اين دوره بحراني بهلحاظ اجتماعي- اقتصادي، فيلم افتتاحيه باشد.
فيلم 150دقيقهاي باريا كه دوازدهمين فيلم تورناتوره در مقام كارگردان است و بيش از 30ميليون دلار هزينه برده (يك ركوردشكني آشكار) زيرساختي كمدي- اجتماعي دارد. باگريا (كه ايتالياييجماعت باريا تلفظ ميكنند) روستايي است كه تورناتوره در آنجا زاده شده و سناريوي فيلم نيز تاحدودي زندگي خود اوست و طي فيلم زندگي 3نسل از يك خانواده به تصوير كشيده ميشوند. اما بامزه اينجاست كه لوكيشن اصلي كار و بيشترين فيلمبرداري صحنههاي فيلم نه در سيسيل كه در منطقهاي در حاشيه يكي از شهرهاي تونس انجام گرفته است.
«باريا» اگر چه روايتي تاريخي در بستري كمدي- اجتماعي است اما لحن عاطفي و عاشقانه آن عليالظاهر آنقدر كلان بوده كه تورناتوره درباره اين وجه باريا بيشتر صحبت كرده است؛ ضمن اينكه باز هم اعتقاد داشته كه آنچه ساخته اگرچه فيلمي پرهزينه بوده ولي شخصيترين اثرش بهحساب ميآيد و در راستاي كارهاي سابقش است؛ كارهايي مثل «تشريفات ساده» و «ستارهساز».
اگرچه هر كدام از دو فيلم فوق زيربناي متفاوتي با باريا دارند اما اگر اين دو فيلم را ديده باشيد (تشريفات ساده از همين تلويزيون خودمان هم پخش شده) به فلكلوربودن جايجايش اذعان داريد. در تشريفات ساده كه تورناتوره در سال 1994 ساخته، رومن پولانسكي و ژرار دپارديو 2نقش بهظاهر متضاد پليس و مظنون را ايفا ميكنند. يك بازرس پليس با رفتار عجيب و غريب و متفاوتترين در شغلش تا جايي كه عمده علاقهاش جمعآوري اقتباسهاي ادبي است و ديگري آدمي بركشيده از بطن اجتماع كه احتمالاً واقعيترين آدمي است كه روبهروي اين بازپرس نشسته. آن صحنه موش و تلهموش را هم در تشريفات ساده به ياد بياوريد كه تقريباً امضاي تورناتوره است؛ روندي كه در هر فيلمش بهعنوان صاحب اثر، يك نماي اينچنيني ميگذارد بر اين مبنا كه هميشه خواستنيهاي آدمي بهنفع او هم نيست.
در همين باريا هم صحنهاي وجود دارد در لب دريا كه مارگارت من و فرانچسكو شيانا درباره قايقي صحبت ميكنند (دو شخصيت اصلي فيلم باريا) كه قرار بوده يكروز صبح پر از ماهي به ساحل برسد. اتفاقاً صيادان، ماهيهاي فراواني، بيش از هر روز ديگر به تور مياندازند اما داستان، اينجا بهسرانجامي بد و تاريخي ميرسد كه تور سوراخ گندهاي هم داشته كه كسي از آن مطلع نبوده است.
باريا را ميتوانيد در يوتيوب در 4 تريلر شبيه هم ببينيد. گاردين و ديلي تلگراف و بهويژه ورايتي ويدئوهاي متفاوت از اين آنونسها دارند و همچنين كل روايت فيلم را در يك پلان مفصل خلاصه كردهاند؛ يعني شروع داستان در اواسط دهه30 آنجايي كه پدر مارگارت و خانواده فرانچسكو فسقليهايي بيش نبودهاند تا اينكه به دهه70 برسيم. داستان باريا اگرچه متعلق به خودش است و منطقه و اصالت سيسيلياش اما چون كارگردان تورناتوره است بايد بيش از هر چيز دنبال تشابهات بگرديم؛ چيزي مانند همان داستان قايق و ماهي و موش و تلهموش و البته در كنارش عشقهايش كه كهنه نميشوند.
شايد علت اصلي حضور اين همه بازيگر نامآشنا و گمنام در باريا مانند مونيكا بلوچي، ميكله پلاچيدو، لوراچياتي و دوناتلا نينوچيارو به همراه 212 نفر بازيگر ديگر كه همگي به عنوان اعضاي فاميلي دو خانواده طي 3 يا 4 نسل نمايش داده ميشوند همين بيان عشق كهنه نشده باشد. سينما پاراديزو را در آخرين سكانس به ياد بياوريد كه حرفش به ياد ميماند؛ صحبت از ماندگارشدن اولين عشق كه واقعي و پذيرفتني به نظر ميرسد (هرچند اين سؤال وجود دارد كه اگر ماندگار است پس چرا شماره دارد؟)
در باريا نيز بايد چنين روابط عاطفي طي يك دوره 35تا40ساله جزو عناصر داستان باشد.يك مطلب كنايي هم در اينجا هست و آن هم بودجه اين فيلم است. 30ميليون دلار براي ساخت يك فيلم، آن هم درسينماي تازه از بستر مرگ درآمده ايتاليا رقمي نجومي است و حتي بسياري هنوز باور نكردهاند اما وقتي ماريا برلوسكني به عنوان تهيهكننده ارشد باريا اين مبلغ را اعلام و تاكيد كرد، ديگر همه پذيرفتند. كمپاني مدوسا هم كه از 25سپتامبر فيلم را پخش ميكند متعلق به خاندان برلوسكني است. نكته طنز اينجاست كه برلوسكنيها 30ميليون دلار براي فيلم تورناتوره هزينه ميكنند (و احتمالا بهدرستي) اما در هزينههاي جاري دولت، برلوسكني آمده سهم بودجه متعلق به سينما را يك فشار اساسي داده كه هيچ، اين سينماييهاي ايتاليايي را گرفته چلانده است.
همين 2 هفته پيش بود (قبل از اعلام رسمي هزينه فيلم باريا از سوي ماريا برلوسكني) كه خبرگزاريها اعلام كردند دولت سيلويو برلوسكني 130ميليون يورو از بودجه بخشهاي توليد فيلم و ديگر امور فرهنگي كاسته است و در واقع در سال جاري به جاي 510ميليون يورو، هزينه فيلمسازي 380 ميليون يورو اعلام شده است كه البته باعث حسادت اهالي سينماي ايتاليا شده است و كار داشت به جاهاي باريك ميكشيد و حتي فعالان سينمايي در جلوي پارلمان ايتاليا تجمع كردند.
اما برلوسكني هيچ واكنشي نشان نداد. همين كه پس از مدتها قرار است يك فيلم ايتاليايي جشنواره دوستداشتني و قديمي ونيز را افتتاح كند بهزعم برلوسكني گويا يك فتح تاريخي است و يك پرش به جلو در عرصه فرهنگ، آن هم فيلمي كه اولا ركورد هزينه توليد فيلم را در سالهاي اخير به خود اختصاص داده، دوما فيلمي كه 2 ورسيون ساخت دارد براي اعتلاي مثلا فرهنگي؛ يعني يك نسخه با زبان سيسيلي براي پخش در سراسر جهان و يك نسخه با زبان ايتاليايي براي نمايش در سينماهاي ايتاليا.
سوم اينكه فيلم باريا قرار است زندگي مردمان ناحيه باريا را طي 40 سال نمايش دهد كه اين ديگر واقعا كاري است فرهنگي। در مرتبه چهارم ميرسيم به حضور بيش از 220 بازيگر در فيلم كه باز هم در جاي خود يك ركورد است و در آخر اينكه اين فيلم را يك كارگردان اسكاربرده ايتاليايي به نام جوزپه تورناتوره ميسازد. شايد همين يك دليل براي هزينهكردن آن 30ميليون دلار كفايت كند.
۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سهشنبه
«... فنجانام را سر میکشم و همه را لو میدهم। برادرم؛ همکارم؛ سگ دوستداشتنی مادرم را هم لو میدهم. اگر باز هم 27 ساله شوم؛ باز هم همه را لو میدهم...»اینها بخشی از حرفهای «بادشولبرگ»budd Schulberg در برنامه تلویزیونی «هفته آخر تابستان» در سپتامبر 1980 است. بادشولبرگی که 5 آگوست امسال در 95 سالگی مرد و همچنان تا ابد پرونده خیانتش به همکاران و اهالی سینما بازخواهد ماند.
شولبرگ با شروع جنگجهانی اول در 1914 در نیویورک به دنیا آمده و برای آمریکایی جماعت 2 وجه و 2 رو دارد و برای مردمان دیگر سرزمینها فقط یک رو. هنوز هم مانند سالهای 50؛ هیچ وجه دیگری به او اضافه نشده است. او یک آقازاده بود در بین اهالی سینمای آمریکا و مزخرفترینشان. آمریکایی جماعت یا شولبرگ را یک پستفطرت تمامعیار میداند و یا یک ترسوی نان به نرخ روزخور که البته هیچکدام از این 2 واژه، افتخاری برای کسی ایجاد نمیکند. و اما برای مردمان دیگر سرزمینها این بابا یک سناریست بوده و بس. حالا یک سناریواش را عالیجناب «مارلون براندو» بازی کرده و دیگری را «همفری بوگارت».همین و همین. اما ماجرا چیست؟ حتی مرگ شولبرگ هم نمیتواند داستان زندگی و شخصیتی او را ببندد؟ اگر کسی رئیس کمپانی پارامونت بعد از جنگجهانی دوم باشد و همسرش نیز یک کارگزار ارشد سینمایی در همین هنگام، نتیجه ازدواجشان ختم میشود به یک بچهپرروی آقازاده!
بادشولبرگ در 27 مارس 1914 که زاده شد تا 19 سال بعد چنین زندگیای داشت. پدرش بنجامین پرسیوال شولبرگ از 1921 تا 1943؛ یکصد و سه فیلم سینمایی را در مقام تهیهکننده تولید کرد و نفوذ و قدرتی بیحد داشت. مادرش «ادلاین جف» نیز مدیر روابطعمومی و کارگزار ارشد سینمایی به ویژه در کمپانی پارامونت بود. اینگونه شد که بادشولبرگ آزادانه دست در جیب صبح تا شب در پارامونت دهه 30 چرخ میزد و فخر میفروخت. با بازیگران و کارگردانان طرح دوستی میریخت و بعد زیرآبشان را میزد.این قضیه زیرآبزنی برای این آقازاده سینمایی اهل نیویورک از همان اواسط دهه 30 تبدیل به بارزترین وجه شخصیتی شده بود. از همین رو بود که اولین خبری که «باد» نوشت؛ طنزی بود درباره روابط پشتپرده در هالیوود. چیزی که پیش از این هرگز عرف نبود. ولی شولبرگ جوان در سال 1937 به عنوان اولین کار سینمایی در مقام نویسنده؛ دیالوگهای فیلم «ستارهای متولد میشود» به کارگردانی ویلیام وایمن را نوشت که البته باعث مشهورشدنش شد. اما او قانع نبود و تقریباً 8 سال بعد کتابی را بر همان روال که شرح خصوصیات ویژه و مناسبات فردی و خصوصی هالیوودیها بود انتشار داد. کتابی که اگرچه بسیاری از روایاتش حقیقت داشت اما آبروی بسیاری را برد و آنها را از نان خوردن انداخت.کار بدانجا رسید که «بنجامین شولبرگ» هم پسرش را تقبیح کرد (چیزی در مایههای همان عاق والدین خودمان). هرچه بود شولبرگ به عنوان نویسندهای که پدرش و مادرش از سران سینمای آمریکا به حساب میآمدند، دیگر در مقام خود تثبیت شد تا اینکه داستان «کمیته فعالیتهای ضدآمریکایی»، سناتور مککارتی و موج مک کارتیسم به راه افتاد.
پیش از این شولبرگ توانسته بود با توصیههای پدرش در زمان جنگ جهانی دوم در کنار جان فورد فقید و تیم فیلمسازیاش قرار بگیرد و چیزی بیاموزد اما نتیجه حضور او باز هم زیرآبزنی بود. البته بادشولبرگ خودش را یک چپگرا و راستگرا و لیبرال و آزادیخواه و هیچ چیزی معرفی نمیکرد، اگرچه با رفتارش و کردارش و نوشتههایش مدام به چپگرایی لینک میزد؛ چرا که آن زمان این کار مد بود. همین و همین. به قول «راجر ایبرت» نازنینمان اینکه میگویند شولبرگ نویسندهای است چپگرا و مبارز و اصلاً او سناریویی در بارانداز را برای واکنش تند به اعتراضهای اهالی سینما نسبت و او و الیا کازان نوشته دروغ محض است. اگر او چپگرا بود؛ در دادگاه حداقل یک نفر را لو میداد نه اینکه مستخدم و دربان پارامونت و دیزینی را هم از قلم نیندازد...
باری هرچه بود، کمیته فعالیتهای ضدآمریکایی و سناتور مک کارتی؛ بادشولبرگ را به کمیته و دادگاه فراخواندند و شولبرگ هم نامردی نکرد و از دم همه را لو داد. حتی اگر شنیده بود کسی کلمه کارگر را غلیظ تلفظ میکند و البته هیچگاه از این کارش خجالت نکشید و درصدد جبران هم برنیامد. او در آن زمان سومین دهه عمرش را میگذرانید و در اوج ثروت و شهرت بود اصلاً این دادگاه را برای خودش یک سکوی پرش تصور کرده بود.
او تنها کسی بود که از سنا و از شخص مککارتی درخواست کرد جلسهای خصوصی تشکیل دهند چرا که اطلاعات به درد بخوری به دست آورده است که البته این جلسه تشکیل نشد و ریاست مککارتی و اصلاً این موج مسخره سرعتش فرو نشسته بود. پس از این وقایع شولبرگ دیگر آنچنان کار بزرگی نتوانست انجام دهد و هیچکس در دل او را نمیبخشید.
او یک سناریوی دیگر به نام «هرچه قویتر باشند، زمین میخورند» نوشت که البته با بازی «همفری بوگارت» فقید همراه شد و باعث گردید کار موفقی از آب درآید. از آن پس عمده فعالیتهای آقازاده پستفطرت ثروتمند به تعویض همسران بود به نحوی که شولبرگ با پایان، ازدواج، سریعاً طلاق انجام گرفته را به ازدواج دیگری پیوند میداد و از 1936 تا 1978، 4 بار رسمی ازدواج کرد.از 1936 تا 1942 با «ویرجینیاری»، از سال 1943 تا 1964 با ویرجینیا اندرسون، از همان 1964 تا ژوئن 1977 با جرالدین بروکس و از ژوئن همان سال تا 5 اگوست 2009 که مرد با بتسی آنلانگمن ازدواج کرده بود. یعنی او حتی در زندگی خصوصیاش نیز مانند زندگی حرفهایاش خیانتکار شد. بامزه اینجاست که بعد از سال 1957 آنچه کار عمده شولبرگ انجام داده کارهای جنبی سینما و تلویزیون و ورود جدی به عرصه ورزش بوده است. اصلاً بسیاری از متولدین 2 دهه اخیر او را یک تهیهکننده ورزشی و نویسنده ورزشی میشناسند.
او قبل از اینکه در سال 1951 پایش به کمیته فعالیتهای ضدآمریکایی باز شود، یک آقازاده رانتخوار کممقدار بود و بعد از آن نیز تبدیل شد به یک آقازاده پستفطرت تمام. فیلمهای بسیاری در تقبیح کسانی که با این کمیته همکاری کردند و خلقالله را به ناحق بیآبرو و بیکار کردند در این 50ساله ساخته شده است. بسیاری از کسانی که در این کمیته شهادت داده بودند که مثلاً همکاری در سینما تمایلات کمونیستی دارد و غیره، بعدها مهمترین کارشان، دلجویی و اعلام برائت از این رفتار بوده است.فقط «بادشولبرگ» با گردن افراشته مدام اعلام میکرد که هرگز از رفتارش ناراضی نیست که بدین سبب به خودش افتخار هم میکند. اصلاً گویاتر از این چه چیزی که هموطنان او و همکارانش، نویسندهای اروپایی و خود ما این طرفتر، فقط به همین جنبه زندگی او توجه داریم و بس، چرا که شرافتی از شولبرگ در تاریخ سینما موجود نیست.
آنچه مسلم است کارنامه هنری و سینمایی و ادبی شولبرگ با نگارش حدود 27 سناریو و داستان و رمان و کارگردانی یک فیلم و تهیهکنندگی چند سریال تلویزیونی در دهه 60 برای کسی مهم نیست। اسکاری که او گرفت نیز اهمیتی ندارد. آنچه اهمیت دارد و باعث میشود پرونده حرفهای او پس از مرگش و پس از 95سال زندگی، همچنان باز بماند؛ خیانتش به سینما و اهالی سینما و تاریخ سینماست.
هر4 سال يك فيلم! اين شعار شما بود. بظاهر به علت تغيير اين شعار يا رفتار، دوستدارانتان بايد خيلي خوشحال باشند؟
پيش از اين شرايط چنين پيش ميرفت. من هم خب راضي بودم، ولي حالا هم اتفاقي نيفتاده 4سال به 3 سال تغيير پيدا كرده است. آينده سينمايي هيچكس معلوم نيست.
شما براي فيلمنامه دشمنان مردم از يك تيم حرفهاي و به قولي بسيار كامل استفاده كرديد. به دنبال چه چيزي بوديد؟
اين كار بهترين چيزي بود كه به ذهنم رسيد و به خاطر تجربيات قبلي. من رونان نبت را به خاطر تجربههاي قبلياش انتخاب كردم. من به ارزش سناريوي ممتاز واقفم و نبت براي اين كار، بهترين بود، چراكه با دنياي تبهكاران آشنايي كامل داشت و پيش از اين سناريوهاي «چهره» و «فرار موفق» را نوشته بود. آن بيدرمن نيز سريال موفق تلويزيوني «پليس آبي» را كار كرده بود.
شما در 38 سالگي فيلم سارق (Thief) را ساختيد. اثري كه هنوز هم در جاي خود محبوب است. حالا هم رفتهايد سراغ دشمنان مردم. آيا به ژانر جنايي گانگستري علاقه خاصي داريد؟
البته كه اين ژانر را دوست دارم، چون سينما را دوست دارم. سارق و دشمنان مردم حرف و حديث! خود را دارند، اما شباهتهايي هم ميشود بين آنها پيدا كرد يا نكرد، آن را نميدانم؛ هرچند يك تبهكار كه قهرمان فيلم يا داستاني است از نظر من و به تعريف من بايد ويژگيهايي داشته باشد. طبيعي است اين آيتمها تغييرپذير نيستند. مثل دوجانبه جنگيدن فرانك در فيلم سارق (با بازي جيمز كان) و دوجانبه جنگيدن جان در دشمنان مردم. هر دوتاي اينها هم با خوديها مجبورند در نزاع باشند و هم با ماموران قانون به خاطر ويژگيهايي كه دارند. اينها دزد و سارق معمولي نيستند.
با اين حساب عمده فيلمهاي شما ميتوانند در مضمونهايشان مشابهات حرفهاي هم داشته باشند؟
اين تشابهات را نميتوانيم اندازهگيري كنيم، چرا كه با كاراكترهاي متفاوت روبهرو هستيم، اما ژانر جنايي معمايي يا ژانر پليسي گانگستري به هر حال زير ساخت خاص خودشان را دارند. داستانها بايد در اين قالبها جاي بگيرند. اگر اينگونه باشد مثلا بايد دست هيچ پليسي اسلحهاي وجود نداشته باشد.
تشابهات در قالبهاي متفاوت قابلقبول است و من اينگونه كار ميكنم.
دشمنان مردم چقدر مستندات دارد و چقدر از نوشتههاي قديمي روزنامههاي دهه سي، چهل استفاده كرده است؟
همانطور كه ميدانيد روزنامههاي دهه 30 از تبهكاران و سارقان بانكها و ماجراهايشان زياد مينوشتند و اين اصطلاح دشمن مردم يا دشمنان مردم هم يك نام ژورناليستي است.
رجوع به روزنامهها و نشريات و مطبوعات آن زمان، فيلمهاي قديمي در اين ارتباط و حتي نوولهاي مربوط به اين ضد قهرمانان، اولين و شايد اصليترين كار ما بوده است، اما خب من داستان جان ديلينجر خودم را ميخواستم و اصلا قصد نداشتم كاراكتر ديگري را هم بزرگ كنم.
در عمده آثار اينچنيني شما، تمي وجود دارد مبني بر خسته شدن و بيرون رفتن از بازي. در مخمصه يا در سارق به خوبي اين ماجرا هويدا بود. در دشمنان مردم هم قهرمان داستان مايل است از بازي كنار بكشد؟
خب اين، هم به ذات و شخصيت قهرمان و ضد قهرمان فيلم و حتي زندگي حقيقي اينگونه افراد برميگردد و هم اين كه از نظر من و با ايده من جور در ميآيد، جايي كه طرف در اوج بزرگي يواشكي سر بخورد و از گوشهاي برود بيرون. در دشمنان مردم درجايي جان ديلينجر عنوان ميكند آرزويش كنار كشيدن است البته نه آنگونه كه خوار شود؛ روندي كه در فيلم سارق هم به عينه هويدا بود و در مخمصه هم همينطور. در سكانس آخر، رابرت دنيرو با پسربرادرش به سمت جزيره نيجي ميرود و خلاص! اما در آخرين ثانيهها برگشت و اينها به نوعي توازن در داستان ايجاد ميكند.
ساخت فيلمهاي جنايي پر هزينه را ادامه خواهيد داد؟
پرهزينه بودن فيلم ملاك من نيست. داستان كه كلان باشد براي ساخت و سازش بايد هزينه كرد. دشمنان مردم اگر 100ميليون دلار بودجه داشت به خاطر اين بود كه دقيقا رفته به حال و هواي سالهاي 1930، فيلم خوب، بازيگران خوب و دلار خوب ميخواهد.
دشمنان مردم و تولد اين اصطلاح را به دهه 30 ربط داديد و ژورناليستها. آن دوره ركود اقتصادي حكمفرما بود و عمده مردم، بانكها و موسسات خصوصي مالي و پولي را مقصر در اين نابساماني ميدانستند. فيلم شما هم در دوران نوعي ديگر از ركود اقتصادي اكران ميشود. چه نظري داريد؟
(با خنده) چه ميتوانم بگويم. ما پيشتوليد را در آگوست 2007 شروع كرديم. آن موقع نظريههايي در اين باب عرضه ميشد تا اين كه اواخر سال 2008 اين ركود اقتصادي چهرهاش را نشان داد، اما اين كه آيا جان ديلينجرهايي پيدا شوند به سبب ديدن فيلم دشمنان مردم يا حدس و گمانهاي ديگر؛ اين ديگر از آن حرفهاست... .
آيا واقعا جان ديلينجر عاشق سينما بود يا اين كه يك بزرگنمايي است؟
قطعا او سينما را ميپرستيد। جسد او بيرون ورودي سينما شيكاگو يافت شد. در ضمن روزنامههاي آن دوره درباره علاقه مفرط ديلينجر به سينما بسيار نوشتهاند. اين يك رگه اصيل بود كه بايد به ظرافت در يك فيلم سينمايي مربوط به زندگي او قرار ميگرفت. اتفاقي كه اميدوارم بخوبي شكل گرفته باشد.
در دوران ركود اقتصادي آمريكا بين سالهاي 1929 تا 1933 سر و كله سارقان بانكها هم پيدا شد. سارقاني بيشمار كه بالاخره در دومين سرقتشان يا دستگير يا اين كه به ضرب گلوله جلوي همان بانك كشته ميشدند. از اين ميان تنها 2 يا 3 سارق آنچنان تبحري در كارشان داشتند كه ماجراي سرقتشان به يك سريال عجيب و غريب تبديل شده بود. پليس شيكاگو با دستهاي 30 تا 40 نفره شب و روز به دنبالشان بود و نميتوانست آنها را دستگير كند. جان ديلينجر يكي از همان سارقان و تبهكاران بود. يك دهاتي اهل تنسي كه به شيكاگو آمد و وجهاي مردمي هم پيدا كرد. مردم اعتقاد داشتند دولت آمريكا و سازمانهاي اعتباري و بانكها دست در دست يكديگر باعث شدند مردم به فلاكت بيفتند و از كارهاي جان ديلينجر خوششان ميآمد، چراكه به زعم آنها او هم به خلقالله كمك ميكرد و هم اين كه حكومت آمريكا را به دردسر انداخته بود.
هر چه بود و نبود، زندگي ديلينجر منبعي شد براي نگارش داستانها و نوولهاي بيشمار و همچنين فيلمها و سريالهاي فراوان.
مترجم: مهدي تهراني / منبع: ورايتي
http://www.jamejamonline.ir/newstext.aspx?newsnum=100912334386