۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه



ژورنالیسم محلی ، پایه گذار چالش های بین دزد و قدیس

یک مرد ؛ یک قطار ؛ یک بانک



دو فیلم «قتل جسی جیمز به‌دست رابرت فورد بزدل» ساخته «اندرو دومینیک» فیلمساز نیوزلندی و «دشمنان مردم»‌ ساخته همین «مایکل مان»‌خودمان که ایرانی‌جماعت دوستش دارند، دقیقاً زندگی اسطوره‌های آمریکایی که توسط ژورنالیست‌ها و ژورنالیسم‌ محلی مطرح شدند را بیان می‌کنند.
سبک و سیاق وسترن اندرو دومینیک جوان آنقدر عالی از کار درآمد که بسیاری فیلمش را در سال 2006 رونمایی دوباره از وسترن کلاسیک دانستند. «دشمنان مردم» نیز اگرچه یک «تریلر جنایی» است اما قاعده بازی و قواعد ژانر را طبق معمول رعایت نمی‌کند و نتیجه‌اش می‌شود فیلمی راستگو که هم الیت جامعه داستانش را دوست دارند و هم قشر عام سینمارو.
نوشتار ذیل تحلیل محتوایی است به همان کارکرد ژورنالیسم محلی بین سال‌های 1880 تا 1934 در بعضی از ایالت‌ها و شهرهای ینگه‌دنیا، به ویژه در «میسوری» و «ایندیانا» و «ماساچوست» که قهرمان و اسطوره‌ساز پیشتاز نام گرفتند. فرض من بر این است که خواننده هر دو فیلم «قتل جسی جیمز به‌دست رابرت فورد بزدل» و «دشمنان مردم» را دیده است و یا درباره‌شان خوانده وحتی دیالوگ‌ هم کرده است. از این منظر این نوشتار یک‌ضرب می‌رود سر وقت کارکرد «ژورنالیسم محلی» - یک شهر یک روزنامه - در زمان و ایامی که اسطوره‌سازی از این دست نهادینه! گردید. روندی که حداقل 130 سال قدمت دارد
!

آنچه به آمار مربوط است، مبین این مهم است که تا ژولای 2008، تعداد هفته‌نامه‌ها و روزنامه‌های ایالات متحده آمریکا به ترتیب 6253 و 1422 عنوان بوده است. نشریات و یا روزنامه‌هایی که قدمت برخی از آنها به حدود سال‌های 1840 می‌رسد. اما بین سال‌های 1918 تا 1922 است که به معنا و مفهوم واقعی کلمه «روزنامه» و علاقه‌مندی مردم به آن و احساس نیاز به آن رنگ و شکل ویژه خود را بروز داده است. چنانچه در آن زمان در عهده ایالت‌های ینگه‌دنیا به مطبوعات محلی قادر به این رجوع و جریان شود و مردم نیز این مهم را به فراست درک کرده‌ بودند و جالب اینکه اگر چه خبرها و تحلیل‌های این روزنامه‌های محلی عمدتاً‌ ذهن مردم عوام را به سمت و سویی نشان می‌رفت که یا مدیران روزنامه می‌خواستند و یا مدیران حکومت ایالتی، اما قشر متوسط و بیشتر از آن الیت جامعه به سرند کردن این مطالب می‌پرداختند و مچ دروغگو را می‌گرفتند. در این مقایسه زمانی خوب است یادآوری کنم که زمان مورد بحث هنوز 30 سال و 38 سال با پیدایش تلویزیون و تلویزیون رنگی - به عنوان مهمترین و بهترین اختراع بشر و محبوب‌ترین آن برای آمریکایی‌ها - فاصله موجود است.
قدمت مطبوعات به ظهور و پایان جنگ جهانی اول و شناسایی آمریکایی‌جماعت به جهانیان و عکس آن و همچنین قوت و محبوبیت هنر هفتم که هنوز در عنفوان جوانی بود، همگی جزو المنت‌های تثبیت مطبوعات در ایام فوق‌الذکر هستند. چنانچه بین سال‌های 1914 تا 1930 شما فیلمی نمی‌بینید - حتی کارهای چاپلین فقید - که در آن روزنامه به عنوان جزئی از صحنه مورد استفاده قرار نگرفته باشد. یا تراموا و قطاری را در فیلم‌های دوحلقه‌ای نمی‌بینید مگر اینکه مسافرانش روزنامه‌ها را باز کرده و مشغول خواندن باشند.
این‌ها همگی فراگیر بودن روزنامه و قوت و اثرش را در میانه دهه 20 و روند تثبیت آن را جلوه‌گری می‌نماید. هرچند این فراگیری بسته به نوع جغرافیا، حجیت ایالت و فرهنگ و منش آنان بالا و پایین داشت. چنانچه «شیکاگو تریبون» Chicago Tribone در زمان مورد بحث ما 70 ساله بوده (تأسیس این روزنامه: 1847) و بوستون گلاب Boston globe 50 ساله (تاریخ تأسیس: 1872) و روزنامه‌هایی مانند کریستین ساینس مانیتور که در این ایام جشن تولد 20 سالگی‌شان را می‌گرفتند (تأسیس: 1908)؛ بچه‌ای بیش به حساب نمی‌آمدند در مقابل این غول‌های مطبوعاتی دهه‌های 20 و 30 آمریکا!
یک نکته دیگر اما جا افتادن جایزه «پولیتزر» است. جایزه‌ای که در سال 1917 توسط دانشگاه کلمبیا امور اجرایی‌اش نظارت می‌گردید، در ابتدای دهه 30 آنچنان عزت و عظمت پیدا کرد که مردم کوچه و بازار می‌دانستند که فلان روزنامه‌نگار که در همان روزنامه می‌نویسد، این جایزه را برده است و در واقع پولیتزر سبب اعتماد مردم به روزنامه‌ها هم شد.
با اینگونه فراگیر شدن روزنامه، بحث رفتارشناختی و جامعه‌شناختی نیز از سوی اساتید جامعه‌شناس مطرح شد و مدیران روزنامه‌ها از این زمان (حدود اوایل دهه 30) به نظر سنجی و استفاده از نظرات اساتید این رشته روی آوردند و دیگر هر زارع و یا پولدار گردن‌کلفت پست‌فطرتی نمی‌توانست روزنامه‌ای علم کند و هرچه بخواهد بنوسید. چرا که بقیه مانند مور و ملخ رویش می‌ریختند و طرف را رسوا می‌کردند. روندی که گاهی با سیاسی‌کاری و ناکار کردن مطبوعات مردمی هم توأم می‌شد.
این‌گونه بود که دلبستگی به روزنامه‌ محلی، شهری و یا ایالتی نزد مردم نهادینه شد و موج تحلیل‌های جامعه‌شناسی و جامعه‌شناختی نیز از سوی کارشناسان به کار گرفته می‌شد تا ذائقه مردم شناسایی شود. هرچند این شناسایی ذائقه عمدتاً 50-50 در نهایت از کار درمی‌آمد. با این احوال از ابتدای سال 1930 همین نشریات محلی و روزنامه‌ها حرف اصلی را در ایجاد یک موج اجتماعی یا سیاسی یا فرهنگی و حتی مذهبی به عهده داشتند و یا اگر در پیدایش این موج نقشی نداشتند، در میانه کار به میدان می‌آمدند و تلاش داشتند موج ایجاد شده را کارگردانی و هدایت کنند که باز هم یا با مقبولیت جامعه همراه می‌شد و یا اینکه جامعه این تفکر ژورنالیستی خاص در فلان مسئله اجتماعی را مثلاً برنمی‌تافت و کم‌کم شعله‌های جریان ایجاد شده و یا قامت موج ایجاد شده فرومی‌نشست. در مواردی نیز واقعاً این هدایت‌های ژورنالیستی به کژی و ناراستی و پس‌فطرتی می‌آراست و البته مدتی بعد این مهم رو می‌شد که دیگر زمان گذشته بود و آنچه می‌ماند خسران برای طرفی بود که ناجوانمردانه مورد هجمه قرار گرفته بود.
کارگاه اسطوره‌سازی با جسی جیمزاز ابتدای دهه 30 بحث اسطوره‌سازی توسط ژورنالیست‌ها به اوج خود رسیده بود و پیش از آن نیز این کار توسط ژورنالیست‌های ایالت‌های شمالی و به ویژه در ایالت میسوری دهه‌‌ها قبل انجام گرفته بود. مهمترین اسطوره‌ آمریکایی‌جماعت که قهرمان ملی هم باشد نه فقط قهرمان یک ایالت و یا فقط یک شهر از یک ایالت؛ جسی جیمز (1882 - 1847) است. یک دهقان‌زاده اهل کلی‌کانتی میسوری که به نوعی و احتمالاً اولین رابین‌هوود عصر جدید لقب گرفته است.
جسی جیمز بعد از جنگ‌های داخلی آمریکا کم‌کم شروع کرد به کارهای خلاف و سرقت و امور تبهکاری و بزهکاری! او که بین سال های 1861 تا 1865 کمی تا قسمتی در جریان جنگ‌های داخلی جنگیده بود، پس از پایان جنگ، به کمک برادرش و برادرزاده‌ها و نزدیکانش رفت سروقت قطارها و عمده‌ترین کارش سر به سر گذاشتن با قطارهای مسافربری «یونیون پاسیفیک» بود. مشهور بود که روزنامه‌های آن زمان و عمدتاً بعد از سال 1876 تیترهای مهم‌شان مربوط به دارودسته جسی جیمز و تیترهای اولشان مربوط به خود او بوده است. شیکاگو تریبیون، بوستون گلاب و روزنامه میسوری نه تنها کل جریانات سرقت و تقسیم اموال بین خلق‌الله را که توسط جسی جیمز انجام شده بود،‌ تحت پوشش قرار می‌‌دادند که بسیاری از داستان‌های سرقت حتی ساختگی هم بودند. اما عمده شهرت ژورنالیستی جسی جیمز جدای از مرگش و نحوه کشته‌شدنش! برمی‌گردد به اینکه او همواره یک‌سوم اموال دزدی را برای خود و گروهش برمی‌داشت و بقیه را به مردم می‌داد! ضمن اینکه او پدر شرکت «یونیون پاسیفیک» را درآورده بود.
شرکتی که سال‌های سال بود مجری راه‌آهن سرتاسری ایالات متحده آمریکا شده بود و اصلاً هم نه تنها نزد سیاستمداران بلکه نزد عامه مردم هم منفور بود و بدنه جامعه آمریکایی اعتقاد داشت که مدیران «یونیون پاسیفیک» مزارع و راه‌ها و مراتع مردم را به زور گرفته‌اند و همچنین برای هر کیلومتر زیرساخت و ریل‌گذاری 10 دوجین سرخپوست بی‌نوا را فرستاده‌‌اند آن دنیا‍!
از این رو بود که چون جسی جیمز از «یونیون پاسیفیک» می‌دزدید و چون این شرکت به‌راستی بدنام و منفور بود و چون جسی جیمز مال دزدی و اموال غارت‌شده را با مردم تقسیم می‌کرد و همه این‌ها تحت جریان ژورنالیسم سال‌های 1876 تا 1881 قرار داشت و به سمع و نظر مردمان می‌رسید، باعث می‌گردید جسی جیمز یک قهرمان جلوه کند. آنچه ژورنالیسم محلی هدایت کرد تبدیل یک دزد به یک قدیس بود. برای مردم و جامعه‌ ژورنالیستی آن دوران جسی جیمز فقط یک روی سکه‌اش قابل احترام است و همین یک روی سکه در تاریخ مانده است. چنانچه تا الان که دقیقاً 129 سال از زمان مرگ جسی جیمز می‌گذرد، این کشور فراز ونشیب‌های زیادی طی کرده، هنوز که هنوز است، او یک قهرمان ملی است. وقتی جسی جیمز کشته شد، آن هم توسط یکی از مریدان و شیفتگانش (پست‌فطرت بزدلی به نام رابرت‌فورد) به شهادت روزنامه‌های آن دوران و عکس‌های موجود و همچنین هزاران مقاله و صدها کتابی که درباره او به چاپ رسید، مردم ایالت‌های شمالی و شرقی در ماتم به‌سر بردند و محلی که جنازه جسی جیمز نگهداری می‌شد،‌تبدیل گردید به تالاری که در هر دقیقه 250 نفر با پرداخت ورودیه‌ یک دلاری وارد و خارج می‌شدند.
این در حالی بود که بین سال‌های 1780 تا 1885 که موج سرقت قطارها شروع شده بود و به پایان رسید، ده دوجین سارق قطار شناسایی، دستگیر و یا کشته شدند اما هیچ‌کدام از آنها نه یادی به جا گذاشتند و نه اینکه حتی مردم آن زمان برایشان سرنوشت اینگونه سارقان مهم بود. فقط یک نفر به‌دلیل جاذبه شخصی و خانوادگی‌اش و خلق و خوی عیاری و جوانمردی و صدالبته با کمک غیرمستقیم ژورنالیسم محلی در سال‌های 1876 تا 1881 توانست قهرمان ملی آمریکا شود. لقبی که اگرچه صددرصد رسمی نیست اما صددرصد هم قابل چشم‌پوشی نیست. چرا که ردای قدیسی و شنل اسطوره شیء بر دوش جسی جیمز آنچنان خوش‌قواره از کار درآمده بود که فقط ساختن یا ایجاد کردن دروغی یا راستکی یک قهرمان ملی از این نوع یا ضدقهرمان می‌توانست در کنار او جای بگیرد. روندی که 50 سال بعد در ینگه دنیا رخ نمود.
کارگاه ژورنالیسم: جان دیلینجربحران سرقت از قطارها و داستان اسطوره آن دوران پس از 50 سال رسید به یک بحران فراگیر اجتماعی، سیاسی و اقتصادی در تمام آن کشور که به‌نام دوران رکود اقتصادی شناخته می‌شود. اگرچه این بحران اقتصادی یک‌شبه نیامد و یک روز نرفت اما عمدتاً بین سال‌های 1928 تا 1935 (هفت سال) را سال‌های این بحران و سال‌های 1930 تا 1933 را سال‌های شدت آن می‌گویند.
این ایام نیز زمینه‌ساز اسطوره‌سازی گردید. این بار نیز المنت‌های «قدیسی» و «شنل قهرمانی» توسط روزنامه‌ها برای چند نفر دوخته شد و در مواقعی که این «مقبولیت عامه» جلوه‌گری می‌کرد؛ ژورنالیسم محلی سعی می‌داشت شنل جدیدی و المنت‌های قدیسی دیگری رو کند. هرچه بود ابتدای دهه 30 بود و جهت زیادتر؛ روزنامه‌های بیشتر و حوادث عجیب و غریب بزرگتری در آمریکا رخ می‌نمود. این بار نه از «سارقان قطار» خبری بود و نه از شرکت «یونیون پاسیفیک». در این دوره «سارقان بانک» جلوه‌گری و طنازی می‌کردند و مدیران FBI مظلوم‌نمایی! هرچه بود اما قهرمان‌سازی با موفقیت ادامه پیدا کرد و کارگاه ژورنالیسم به مردمان یک منطقه هم شرف و اعتبار تاریخی (از نوع آمریکایی و با توجه به نوع فرهنگ و بافت جامعه‌شناسان) اعطا کرد و هم اینکه آینده‌ای نیامده را مهیای حفظ این اسطوره‌های دوران رکورد اقتصادی می‌نمود. اما نکته اینجاست که سال‌ها گذشته و هزاره سوم از راه رسید و حالا در آستانه 130 سالگی بحران قطار دزدها و 80 سالگی بحران اقتصادی بحران بانک دزدها؛ فقط نام کسانی باقی‌مانده که مقبولیت عامه را از سوی خود مردم دریافت کرده بودند.
اگر از بین تمام قطاردزدها فقط «جسی جیمز» هنوز هم مقبولیت عامه دارد؛ در بین سارقان بانک هم فقط «جان دیلینجر» کمی تا قسمتی به این عنوان مفتخر است. خود «دیلینجر» و دور و بری‌هایش تا سال 1933 برای مردم نه تنها شناخته شده نبودند بلکه چیزی جز یک مشت دزد پست فطرت به حساب نمی‌آمدند اما با نبوغ! ژورنالیسم محلی در «شیکاگو» و «ایندیانا» بود. ناگهان در یک بازه زمانی «جان دیلینجر هم شد قهرمان ملی»؛ چرا که او هم به مانند «جسی جیمز» از دخل دولت می‌دزدید و به خلق‌الله رسیدگی می‌کرد و مردم این مؤسسات و دولت را عامل اصلی به وجود آمدن بحران اقتصادی می‌شناختند و هرکه سبب تضعیف دولت می‌شد برای مردم یک قهرمان می‌بود.
البته و اگرچه اصطلاح «دشمنان مردم» Public Enemies اولین‌بار توسط روزنامه‌ها (با کمک تحلیل‌ها و گزارش‌هایی که پلیس و مأموران اداره تازه تأسیس FBI انجام داده بودند) به سارقان بانک در دوران رکود اقتصادی داده شد اما همین ژورنالیسم محلی بود که نکته به نکته زندگی این سارقان را پوشش می‌داد و هر سرقتی را با آب و تاب فراوان و با فونت‌های درشت در صفحه اول کار می‌کردند. اعتقاد روزنامه‌نگاران این بود که در وضعی که مردم در بدترین شرایط زندگی هستند کسانی که دست به غارت می‌زنند فقط می‌توانند دشمن مردم باشند، اما از سویی ذکر کردم که طبقه فرودست جامعه و شاید نیمی از طبقه الیت جامعه نیز ایمان داشتند که این بحران و فلاکت به دست زمامداران کاخ سفید و مدیران بانک‌ها به سبب ندانم‌کاری و نداشتن حس مسئولیت صورت گرفته؛ از این رو لذت می‌بردند از اینکه کسی یا گروهی بیاید و یک اردنگی جانانه نثار این زمامداران دولتی و مدیران اقتصادی نماید. این‌گونه بود که در بسیاری از شهرهای کوچک و بزرگ ایالت «ماساچوست» و «ایندیانا» و حتی در خود شهر شیکاگو و «ایندیانا پولیس» مردم با «جان دیلینجر» و گروهش رفتار صادقانه داشتند و گاهی کمکشان هم می‌کردند و در مقابل مأموران پلیس و کارآگاهان FBI را سنگ قلاب کرده و آدرس عوضی می‌دادند. اما هرچه بود بین 1933 تا اواخر 1934 در یک بازه زمانی 14 ماهه FBI تمام این گروه‌های سارقان بانک‌ها را زمین‌گیر کرد و تمامی آنها را کشت.
و آنچه باقی ماند یک «جان دیلینجر» بود که اسطوره ایالتی شد و یا به عقیده‌ برخی آمریکایی‌ها اسطوره تمام آمریکا. در حالی که طبق گزارشات FBI حداقل در این 14 ماه، 135 گروه سارقان بانک و در مجموع 750 نفر از آنها شناسایی شده بودند اما از هیچ‌کدام از آنها به جز (دیلینجر، بانی و کلاید و یکی، دو نفر دیگر) حتی گوری هم به جا نمانده!
کارگاه ژورنالیسم: پلیس قهرمان، ملوین پروسی آن بازه زمانی 14 ماهه که ذکر کردم؛ به نوعی تثبیت FBI و شناسایی و شناساندن آن به جامعه آمریکایی آن دوران هم محسوب می‌شود. در واقع پس از اینکه پلیس‌های ایالتی و مجلس‌های محلی و عمدتاً مربوط به وزارت کشور آمریکا طی دهه 20 مدام سوتی می‌دادند؛ سران دولتی و زمامداران کاخ سفید مجاب شدند که یک پلیس مخفی گردن کلفت که به زعم خود در هر کاری بتوانند وارد شود و از ابزارآلات پیشرفته در کشف جرایم هم برخوردار باشد؛ تشکیل دهند.
مقابله با سارقان بانک طی سال‌های 1929 تا 1932؛ اگرچه عمدتاً با پلیس‌های محلی بود اما در 2 سال آخر FBI وارد معرکه شد و طی 14 ماه توانست بحران سرقت از بانک‌ها را فروبنشاند و ضرب شستی نشان دهد. چرا که پیش از این هیچ‌کس اعتباری برای این سازمان جدید قائل نبود و البته مدتی طول کشید که «ژورنالیسم محلی» هم بیاید و پلیس را آگراندیسمان کند و از طریق روزنامه‌‌ها، خلق‌الله پلیس‌های شهری را بشناسند.
از این رو به موازات «جان دیلینجر» و جلوه‌گری‌اش در ژورنالیسم محلی آن دوران، این «ملوین پروسی» کاپیتان اف.بی‌.آی بود که در مطبوعات طنازی می‌کرد. کار بدانجا کشید که این دو در روزنامه‌ها برای هم پیغام و پسغام می‌گذاشتند و برای هم و افراد طرف مقابل خط و نشان می‌کشیدند.
با دستگیری بار دوم جان دیلینجر در اواخر سال 1932 این پلیس بود که بدجوری باد به غبغب انداخت اما با فرار دیلینجر از زندان که طی آن 4 پلیس بخت‌برگشته را هم همین دیلینجر لاکردار ناکار کرده و کشته بود این‌بار، نیروی پلیس و همین ملوین پروسی بودند که بدجوری تشریف بردند توی قیف! اما وقتی دوباره FBI شروع به شناسایی و دستگیری و همچنین کشتن تعدادی از مشهورترین این سارقان کرد باز هم این «ملوین پروسی» بود که سوگلی ژورنالیسم محلی شده بود. «بانی پارکر» و «کلاید بارو» (بانی و کلاید) وقتی در می 1934 کشته شدند، FBI حداقل در ایالت‌های جنوبی تیتر اول بود: این در حالی بود که در همین زمان روزنامه‌های «فلوریدا»، «میشیگان»، «شیکاگو» و حتی «آریزونا» فقط از «جان دیلینجر» می‌نوشتند اما به هر حال از آنجایی که هر داستانی که شروع می‌شود پایانی هم دارد؛ سرانجام «جان‌دیلینجر» در 22 جولای سال 1934 توسط گارد ویژه و مأموران کاپیتان «ملوین پروسی» بیرون از سینمای بیوگراف در محله شرقی شیکاگو شناسایی شد و تا خواست اقدامی کند به یک آبکش تمام عیار تبدیل گردید.
این شکار بزرگ «ملوین پروسی» آنقدر سروصدا کرد که حتی روزنامه‌های ایالت‌های فلوریدا هم «پروسی» را تقدیس کردند. روزنامه‌های شیکاگو هم نصف به نصف به دیلینجر و پروسی پرداختند. هرچه بود دیلینجر مرده بود و پروسی به عنوان یک کاپیتان جوان اف‌.بی‌.آی آینده داشت. اتفاقاً برای مدتی هم این‌‌گونه نشد و شنل قدیسی و ردای قهرمان ملی بر دوش «ملوین پروسی» انداخته شد، آنجایی که در 22 اکتبر 1934 و مدتی بعد در 27 نوامبر همان سال به ترتیب «فلوید» و «نلسون» دو دستیار مهم دیلینجر نیز توسط پروسی آبکش شدند. این‌گونه بود که پروسی به عرش اعلا رسید و تا یکی، 2 سال به ویژه در سالگردهای این دستگیری‌ها و هلاکت سارقان؛ پروسی تیتر یک بود.
ولی هرچه بود این دوران تمام شد و آمریکا چند سال بعد وارد جنگ جهانی دوم شد و قهرمانان یک وجهی دیگری هم زاده شدند و «پروسی» هم از یادها رفت ولی این پایان کار نبود. یک اتفاق بامزه این بود که «هم دشمنان مردم» یعنی سارقان از نظر دولتی‌ها و مأموران اف‌.بی‌.آی و مهمتر از همه از دیدگاه ژورنالیسم محلی؛ آن دوران و هم باز «دشمنان مردم» از نظر جامعه و باز هم از نظر ژورنالیسم محلی آن دوران همگی هم‌سن و سال بودند که به تور هم خوردند. عده‌ای از آنها متولدین 1901 تا 1905 بودند. از این رو «ملوین پروسی» که در 31 سالگی کاپیتان ارشد اف‌بی‌آی و بسیار زود رخت و قبای قهرمان ملی را بر دوش کرده بود حوصله‌اش سر رفت و نتوانست ادامه دهد. یعنی در سال 1960 و در 56 سالگی رفت پشت حیاط منزلش و با یک شات گان پر قدیمی نشانه‌گیری کرد روی کله مبارک و در کسری از ثانیه، مغزش را پراند. او 20 سال بود که دیگر مورد توجه نبود و مقبولیت عامه را از دست داده بود. اما باز هم ژورنالیسم محلی دست‌بردار نبود، چرا که چون فردای این داستان در 29 فوریه 1960 عمده‌ روزنامه‌های ایالت‌های مختلف در آمریکا یک تیتر داشتند: «ملوین پروسی با اسلحه «جان دیلینجر» خود کشی کرد.» یعنی هنوز دلینجر قهرمان است اما پروسی نه! هرچند مطبوعات واشنگتن و ایالت پنسیلوانیا و همچینن نیوریورک شنل قهرمانی را هنوز برازنده «ملوین پروسی» می‌دانستند.
به هر حال اسطوره‌های یک وجهی در جامعه آمریکایی این‌گونه به وجود می‌آیند؛ مقبولیت‌ عامه گاهی از آنها کنده می‌شود و گاهی و برای بعضی هم یادگار می‌ماند। این روندی است که ژورنالیسم محلی در مغرب زمین و در ینگه دنیا حداقل 130 سال است که ادامه می‌دهد...


http://www.khabaronline.ir/news-15207.aspx

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

سا لروز تولد دون کورلئونه جوان
نه مارلون براندوی آنها مرده و نه رابرت دنیروی ما می میرد !

بیست وششم مرداد سالجاری ( 17 اگوست ) " رابرت دنیرو " ی دوست داشتنی مان 67 ساله می شود. برای ایرانی جماعت شیفته و عا شق سینما ، او صرفا بیش از یک بازیگر سینما جلوه گری داشته . و بسیاری از این جماعت با فیلم ها ی او زندگی و با آثارش دل خوش کرده اند. به گونه ای که فیزیک حرکتی و طرز بیان ودیا لوگش ، نا خود آگاه به زندگی راستکی ! مان هم مدام لینک میشد واگر هم می خواستیم در این رابطه خودمان مچ خودمان را بگیریم که : ای داد باز هم تیپیکال رابرت دنیروای یمان تابلو شد ، باز هم به سنت مرسوم ، خودمان را به کوچه علی چپ می زدیم ، اما این دگردیسی های لحظه ای قابل انکار نبود.از این گذشته او برای نسل ما نه تنها یک حلقه طلایی منحصر به فرد است که قدر مسلم آخرین حلقه ی ما نیز به شمار می آید. خوشبختی اینجاست که حلقه ی بلا واسطه ی او ،کسی نیست جز عالیجناب " مارلون براندو ". واگر از سال 1895که تولد سینما است تا زمان حال در اگوست 2009، هزاران بازیگر را ارزیابی کنیم مگرجز چند نفر از آنها می توانند صاحب حلقه ی طلایی شوند؟!
حتی برای قدیمی ها نیز دنیرو بسی دارای احترام است. منظورم سینما رو های تیفوسی و دلداده های کهنسال سا لن های سینما در 4 یا 5 دهه پیش در همین تهران خودمان است ، کسا نیکه هنوز سراغ جان وین ، جیمز استیوارت ، آ لفرد هیچکاک و اورسون ولز نازنین را می گیرند و دنبال اکران جدید آنها هستند. اگرچه بهتر از همه می دانند که این حضرات از این دنیا مرخص شده اند و کسی هم البته جرات نمی کند به آنها چیزی بگوید و مثلا به رویشان بیاورد. اگر باور نمی کنید و اگر کمی تا قسمتی از جانتان هم سیر شده اید کافی است پا پیش بگذارید و به یکی از این حضرات کهنسال بگوئید : راستی خبر دارید جان وین 30 سال است که مرده ؟!آن وقت است که سرتان ، پیش همان ، پای پیش گذاشته تان بیفتد. در این حین اگر هنوز نیمه جانی برایتان مانده ونیازمند تیر خلاص هستید ، تردید را کناری نهاده و متواضعانه به همین حضرت کهنسال بگوئید : اگر پیغامی برای مارلون براندو دارید ، بفرمائید . چرا که ایشان هم ، پنج سال پیش ، اوایل تابستان مرخص شدند . خب ؛ در این لحظه است که تیر خلاص از سوی سینما دوست کهنسال ، ارزانی تان شده و شما مسافر بهشت می شوید ... به هر روی گذشته از شوخی شاید آنها فقط مرگ چاپلین فقید را پذیرفته باشند. چرا که او به هر حال قافله سالار بود . و صاحب اولین حلقه ی طلایی کذایی !
باری همین جماعت که فقط کلارک گیبل ، همفری بوگارت ، جیمز استیوارت ، کرک داگلاس ،لارنس اولیویه ، جان وین ، پل نیومن و مارلون براندو را به عنوان بازیگران اصیل سینما می شناسند و قبول دارند ، رابرت دنیرو ی نازنین مان را هم پذیرفته اند. اما دو نکته ی کلیدی ( یک شباهت شگفت انگیز ویک تفاوت غم انگیز) بین این حضرات کهنسال و نسل ما وجود دارد.
آنها کارشان ناچارا به تعصب رسید از آنجایی که هر چه صبر کردند تا مثلا آسمان سقفش سوراخ شود ویک هنرپیشه حسابی ، در کلاس بازیگران محبوبشان پایش به زمین برسد پیدا نشد که نشد . چرا که به زعم خودشان تمام افراد این لیست که متولدین دهه های اول و دوم قرن بیستم هستند تفاوت های آشکاری وفاصله های سرسام آوری به لحاظ نوع بازیگری با 2 نسل بعد از خود پیدا کردند . روندی که دست بر قضا حقیقت داشت. آنها حتی کلینت ایست وود ، شون کا نری ، جین هکمن ، داستین هافمن و جک نیکلسون را هم که همگی متولدین دهه ی سی هستند ، کمی تا قسمتی با اوقات تلخی پذیرفتند . چرا که اعتقاد داشتند حتی امثال این گلچین شده ها ی متولد دهه ی 30 نیز علیرغم برخی شایستگیها، سرجوخه ای بیش ، در مقا بل ژنرال ها یا همان بازیگران محبوبشان نیستند. (آل پاچینو ی نازنین مان را هم به این اسامی اضافه کنیم اگرچه او متولد 1940 است). اما همین ها، دنیرویی را پذیرفتند که متولد 1943 است. چرا که در او رگه هایی ازشخصیت انسانی به همراه نوع خاص بازیگری دیدند که به دل ها و قلب هایشان نشست.علاقه ای جادویی شبیه همان انس و الفتی که با غول ها یا همان ژنرالها وبازیگران قدیمی شان داشتند.
اینجا به اولین نکته ی کلیدی می رسیم. نسل ما به صورت قاچاقی و به لطف "ویدئوی بتا ماکس" و در کنج پستوی خانه، با ژنرال ها ی حضرات کهنسال آشنا شد . پیش از این فقط توانسته بودیم در باره آنها حریصانه وبا عطشی وولعی سیری ناپذیر بخوانیم .اصلا نسل ما ، اول سینما را خواند و بعد سینما را دید . هرچه مکتوب در باره این غول ها و در باره سینما دست یافتنی وگیر آوردنی و حتی دزدیدنی بود در تیررس ما بود . این آشنایی نمور ووارونه را ( با تمام لذت های ناب و مختص به خودش) مقایسه کنیم با، دیدن این غولهای هنرهفتم در زمان خودشان، آنهم روی پرده نقره ای و سحرآمیز سینما ودوباره و دوباره دیدن و همراه با دوبله های جادویی و سکر آور وجاودانه و ماندگار از نسل اول و دوم گویندگان و دوبلور های سینما ...
همین طرز آشنا یی باعث شد این جماعت کهنسال شیفته ی سینما فقط وفقط وفقط با زیگرانی را به رسمیت بشناسد که پیش از این آنها را روی پرده ی سینما دیده بود و لاغیر. اما دیگر پرده ی نقره ای فیلم فرنگی نمایش نمی داد و جماعت کهنسال ،اسباب جدید نمایش فیلم مثل همان " ویدئوی بتا ماکس " را از بیخ به رسمیت نمی شناختند . بر عکس نسل ما ، مانند جماعت از قحطی برگشته ، هرچه فیلم قدیمی بود حتی تا ده ها بار می دید و مشتاقانه دست بر آسمان منتظر فیلم به گمان خودمان و خیر سرمان جدید می ماند. مثلا فیلم های محصول1975 تا 1978 برای ما نوبرانه بود. چند سال بعد حدود سالهای 1365 تا 1368 اما فراگیر شدن "وی اچ اس" باعث شد که جمع کثیری از همان جماعت کهنسال شیفته ی سینما سکته ی ناقص بزنند وچرا؟ دلتنگی آنها به سبب دوری شان از سینما کم چیزی نبود.آنها با یک فاصله ی 15 ساله ، فیلم هایی را دیدند که نه کارگردانش را میشناختند ونه بازیگرانش را. و بد دیگر آنکه شوالیه ها و ژنرال های محبوبشان در دنیای بازیگری، دیگر پیر و فرتوت شده بودند و بد تر از همه این بود که قهرمانانشان دیگر نقش اول نبودند .آنها که با "مارلون براندو" و فیلم " وحشی " (محصول 1953) جوانی شان را آغاز کرده و تا میان سالی او و خودشان با " پدر خوانده " و " آخرین تانگو در پاریس " (محصول 1972) ادامه دادند، با یک فترت نوستالژیک ، او را دو دهه بعد در "مرد تازه" (محصول 1990) همراه با آغاز کهنسالی خود واو مشاهده کردند. اینگونه شد که جماعت کهنسال شیفته ی سینما قید همه ی جدید ها را زد . در حقیقت شروع آن تفاوت غم انگیزکه در بالا ذکر کردم در پایان به اینجا انجامید که آنها ماندند و یک فهرست کوچک اما بسیار وزین ونسل ما مانده، با یک فهرست بزرگ اما بسیار مغشوش .
اما همین قدیمی ها که " رابرت دنیرو " ی جوان را در زمان میانسالی " مارلون براندو " کشف کردند.پس از آن فترت نوستالژیک ،او را جایگزین تمام شوالیه ها و ژنرال های محبوبشان در دنیای بازیگری قرار دادند و خیالشان تخت شد. چرا که در فاصله ی همین ناخنک زدن ها ی گاه و بیگاه شان به فیلم های " وی اچ اس " ،تعدادی از آثار دهه ی 80 " دنیرو" مثل فیلم های " گاو خشمگین "، " سلطان کمدی " ، " روزی روزگاری در آمریکا" و نهایتا " رفقای خوب " را دیدند و سر ضرب در مقایسه با فیلم های " پدر خوانده 2 " و حتی " شکارچی گوزن " اشک شان درآمد که ای دل غافل سقف آسمان سوراخ شده بوده و " رابرت دنیرو " 15،20 سالی است که فرود آمده .
اما شباهت شگفت انگیز بین نسل ما و سینما رو های قدیمی تیفوسی یا همان دلداده های کهنسال سینما؛ به همان صبر کردن ها و ایجاد سوراخی درسقف آسمان و فرو افتادن یک بازیگر راستکی! تازه برمی گردد.همان احساسی که آنها برای کلارک گیبل، جیمز استیوارت ، همفری بوگارت، کرک داگلاس ،لارنس اولیویه ، جان وین ، پل نیومن و مارلون براندو و...داشتند ؛ الان ما برای همین رابرت دنیرو، آل پاچینو، جک نیکلسون ، داستین هافمن ، جین هکمن ، مورگان فریمن وبرای فیلمسازانی مثل مارتین اسکورسیسی داریم . در واقع اگر سقفی هم سوراخ شده باشد خودمان را مثل قدیمی هایمان به خواب می زنیم . اگر چه بدانیم که حق با ما نیست.
برای نسل ما که رابرت دنیرو در شمایل قدیسی بی بدیل در جهان هنر هفتم است ، (ایکاش روز تولد آل پاچینو ی نازنین مان هم بود) حتی فکر کردن به اینکه آیا او جانشینی در این عرصه دارد غم افزا است ، چه برسد به اینکه به دنبال سوراخی در سقف آسمان هم باشیم . برای نسل ما اگرچه تعدادی ازبازیگران توانمند متولد دهه 50 مانند " تام هنکس " بدلیل ویژگی های بارز هنری واخلاقی بسیار قابل احترامند اما هرگز – اگرچه به اشتباه - جای کسی را برایمان پر نمی کنند.از بازیگران متولد دهه ی 60 مانند " تام کروز " ، " براد پیت " ، " جانی دپ " سخن گفتن نیز، که هیچ . اگرچه " جانی دپ " جلوه گری هایی دارد اگراین " تیم برتون " موذی بگذارد.
دور نخواهد بود روزی که نسل جدید به سهم خودش و به روال همیشگی ، هم چنانکه بر همان نسل کهنسال و بر خود ما گذشت بیاید و حلقه ی طلایی اش را به بازیگر مورد توجه و علاقه اش بدهد।ضمن این که آنها از شانش ما نیز بهره مند خواهند شد। نسل ما این شانس را پیدا کرد تا کارگردان های جوان خوش فکر وصاحب اندیشه را زودتر و بهتر بشناسد । اگراین نسل اسکورسیسی و کاپولا را روی نوار وی اچ اس شناخت (و دست بر قضا نسبت به امکانات آن زمان زیاد هم دیر نشده بود ، همان آشنایی نمورو وارونه را که در فوق گفتم )، در ادامه توانست فیلمسازان جوانی مانند برادران کوئن ، کوئینتین تارانتینو، دیوید فینچر، کریستوفر نولان و تعدادی دیگر را تقریبا هم زمان با کشف ودرخشش شان ؛ بشناسد وپیگیر کارهایشان باشد । واین گونه فیلمسازان را با همان المنت ها و آیتم هایی که مختص به فهرست بازیگران بود به این لیست اضافه کند।

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

جان دیلینجر به روایت مایکل مان

دشمنان مردم چه كساني هستند؟


«مايكل مان» را دوست داريم؛ به‌خاطر اينكه شاگرد خلف «اسكورسيزي» است
و اگر فيلمي هم بسازد كه زياد به مذاق خوش نيايد ولي بازهم رگه‌هايي از غناي سينماي اسكورسيزي در آن مي‌بينيم و همچنين آنچه كه هميشه ما را به مايكل‌مان خوشبين نگه داشته، كم‌فيلم‌ساختن اوست چرا كه هر بار پس از 3 يا 4 سال كه پا پيش مي‌گذارد و فيلمي مي‌سازد به يقين روي اثرش كار فراوان كرده و به ساخته‌اش اعتقاد داشته.
«دشمنان مردم»‌ يك كار سراسر سينمايي نيست و دست بر قضا اين فيلم نسبت به ديگر آثار مايكل‌مان ديالوگ فراوان‌تر دارد و غناي تصويري كمتر। اما اين نقيصه احتمالاً به چند دليل قابل گذشت است؛ حال و هواي داستان و دوران ركود اقتصادي؛ زبان ژورناليستي فيلم و دست آخر روايت يك ضدقهرمان يا اسطوره يا قهرمان ملي و يا... .

دشمنان مردم يعني چه؟75 سال از تولد اين اصطلاح مي‌گذرد و جزو معدود كلمات حوزه ژورناليسم و سياست در آمريكا بوده كه فقط كاربرد خاص و در زمان مشخص داشته است। بين سال‌هاي 1928 تا 1933 و با فراگير‌شدن بحران مالي در آمريكا و ركود اقتصادي در عمده ايالت‌ها و صنايع اين كشور اتفاقات حاشيه‌اي فراواني نيز در جامعه آمريكايي به‌وقوع پيوستند. يكي از مهم‌ترين آنها حملات مسلحانه و سرقت از بانك‌ها بود. اين اتفاق ديگر رخدادي روزانه شده بود؛ به‌ويژه از مارس 1932 عمده ايالت‌ها و شهرهاي بزرگ و كوچك به نسبت وضع جغرافيايي و كاركرد آن مؤسسه مالي اعتباري مورد حمله واقع مي‌شدند.
تعدادي از اين سارقان (در مجموع 3 گروه از 39 گروه سرشناس و شناسايي‌شده سارقان بانك) علي‌الظاهر كمي تا قسمتي با تيره و طايفه خود تفاوت داشتند و مردم محلي و مطبوعات محلي آنها را دوست داشتند. اين زمان مقارن با سروسامان‌گرفتن اف.بي.آي هم هست. ژورناليست‌ها به اين سارقان اصطلاح «دشمنان مردم» داده بودند اما بامزه اينجا بود كه مردم شرح حال و شرح سرقت‌هاي آنها را مي‌نوشتند و حتي گاهي داستان‌سرايي هم مي‌كردند.
در آن دوران ركود، عمده‌ مردم اعتقاد داشتند بانك‌هاي بزرگ و مؤسسات مالي و بيمه پدر آنها را درآورده‌اند و عامل اين بحران و علت‌العلل اين ركود اقتصادي و بي‌پولي و بيچارگي به‌خاطر سياست‌هاي غلط اين مؤسسه‌هاست. اين‌چنين بود كه مردم خوشحال بودند كه سارقان دخل اين بانك‌ها را مي‌زنند؛ يعني دزد به دزد زده است و اتفاقي نيفتاده كه مردم بيچاره‌تر از اين شوند. اما ماجراي آن چند نفر يا آن 3گروه خوشنام كه از سوي مردم كه مهم‌ترين‌شان گروه «جان ديلينجر» (1934-1901) بود قهرمان ملي تلقي مي‌شوند ظاهراً به‌خاطر دستگيري و تفقد اين گروه‌ها بوده است.
آنها از پولي كه از بانك‌ها مي‌دزديدند به مردم هم مي‌دادند و اين باعث مي‌شد كه بتوانند بيشتر مخفي شوند و خود را در دل مردم جا بزنند؛ اما اين روند براي مردم خوشايند بود. البته گروه‌هاي ديگر، مردم را قتل‌عام مي‌كردند اما گروه «جان ديلينجر» علي‌الظاهر احترام مردم را داشتند. فقط معلوم نيست پس چرا در فيلم «مايكل‌ مان» مردم عادي‌ نيز مزه گلوله‌هاي «جان ديلينجر» را مي‌چشند.
به هر روي اين اصطلاح «دشمنان مردم» كاربرد خاص خود را در زمان مخصوص به خود داشت. «مايكل‌ مان» نگاه جامعه‌شناختي به اين دوران ندارد و بيشتر نگاه فردي دارد؛ يعني به خود «ديلينجر» پرداخته و «ملوين پروسي» كه سمبل دزد و پليس آن دوران بودند. در فيلم، اين دو رفتارشناختي و معناشناختي‌شان و آنچه باعث شدند و انجام دادند مورد توجه «مايكل ‌مان» است.
و جالب اينجاست كه «مايكل‌ مان»‌ با نشان‌دادن چند ساعت آخر عمر ديلينجر و فلاش‌بك‌هايي عالي ما را به عمق جامعه آن روز مي‌برد؛ جامعه‌اي كه تعريف خاص خودش از سارقان بانك را دارد و تعدادي از آنها را قهرمان ملي هم مي‌داند؛ در جايي‌ كه دولت مي‌خواهد تمام گروه‌ها را نيست و نابود كند و در يك پروژه 14ماهه اين اتفاق هم مي‌افتد. اين تناقض‌ها حداقل ديدنشان و دريافت‌شان، جالب‌توجه است.
«مايكل‌ مان» تمام گروه‌‌هاي مشهور ديگر اين دوره ازجمله «باني و كلايد» را كنار مي‌گذارد و فقط به «جان ديلينجر» مي‌پردازد تا يك خط مستقيم را تعريف كرده باشد. هر چند براي مردمان جهان «باني و كلايد» به لطف فيلم‌هاي دهه 60 و 70 و سريال‌هاي تلويزيوني شناخته‌شده‌تر هستند اما براي مردمان آمريكا «جان ديلينجر» چيز ديگري است. در اينديانا او قهرمان ايالت است و در شيكاگو نيز همين‌گونه. براي مردم آن ديار آنچه كه «ديلينجر» بين سال‌هاي 1921 تا سال 1932 انجام داده پشيزي ارزش ندارد. او در اين دوران يك مست لايعقل و به خودي خودش يك رذل پست‌فطرت تمام‌عيار بوده است.
او از وقتي كه شروع به سرقت‌هاي كلان از بانك‌ها و مؤسسه‌هاي مالي و اعتباري و بيمه‌اي مي‌كند محبوب مردم است؛ يعني بابت 14 ماه از زندگي‌اش. اين چيزي است كه «مايكل‌ مان» به آن پرداخته و نشان از هوشمندي اوست. «مايكل ‌مان» از جايي به قصه «ديلينجر» مي‌پردازد كه هنوز مردم به‌خاطر روزنامه‌هاي آرشيوي و فيلم‌ها و سريال‌هاي تلويزيوني از «ديلينجر»‌ديده‌اند و به ياد دارند و باور دارند.
http://hamshahrionline.ir/News/?id=91902