«رودخانه يخزده»
سرنوشت و تكههاي يخ
مهدي تهراني:بعضي وقتها فيلمهاي كوچك و بهظاهر گمنام چنان به كمپانيهاي گردنكلفت هاليوودي تودهني ميزنند كه تا مدتها به يادگار ميماند.
رودخانه يخزده مهمترين فيلم از اين حيث است؛ اثري كوچك اما بسيار استاندارد و موقر؛ يك سينماي واقعي كه حتي يك كليشه در آن نميشود پيدا كرد و مهمتر از آن اينكه پيداكردن يك شعار يا حتي يك نماد در آن غيرممكن است.
هر چه در «رودخانه يخزده» هست، زندگي است و آدمهاي آن و دست بر قضا چقدر خوب كه در اين زندگي همهرقم آدم ميتواني ببيني؛ از مليتهاي متفاوت گرفته با مسلكهاي مختلف تا بوميهاي حاشيه نيويورك. اصلاً اين اولين فيلمي است كه در نيويورك (منطقه شمالي اين ايالت، به نام موهاك) ساخته ميشود و شما خوشبخت ميشويد كه در آن نه از مانكنهاي باسمهاي خبري هست و نه از قهرمانان آمپولي و عضلهاي. اگر از ديدن فيلمهاي نيويوركي كه سرشار از ترافيك، كافيشاپ و كلوبهاي شبانه هستند بيزار شدهايد، ديدن رودخانه يخزده ميتواند تمدد اعصابي برايتان باشد.
«ري ادي» مادري است كه به ميانسالي رسيده اما هنوز بچههايي دارد كه احتياج به مراقبت زياد دارند. شوهرش آدم بيكارهاي است كه باز هم براي مدتي بيخبر گذاشته و رفته است؛ آن هم در آستانه تعويض خانههاي منطقه موهاك كه سرزميني بسيار سرد و برفگير است. پولي در بساط «ري» نيست و او خانه جديد (كانكسهاي پيشساخته) را از دست ميدهد و التماسهاي او به مأمور فروش جلوي چشم 2 پسر 15ساله و 6سالهاش بهجايي نميرسد. دوستي يا آشنايي اتفاقي «ري» با دختركي سرخپوست بهنام «ليلا» او را با شغلي خاص و پردرآمد اما بسيار پرمخاطره رودررو ميسازد؛ قاچاق آدم از شماليترين منطقه نيويورك به جنوبيترين منطقه در كانادا؛ مسيري كه حد فاصلش فقط يك رودخانه يخزده است.
اتومبيل «ري» بايد هربار 2نفر را بگذارد داخل صندوقعقب و آن طرف رودخانه به يك متلدار تحويل دهد. ري اين كار را ميپذيرد اما ابتدا به ساكن، وضعيتش بهتر كه نميشود بدتر هم ميشود.
در منطقهاي كه يك زن دست تنها چيزي شبيه يك درخت خشكشده و مرده بهحساب ميآيد «ري» ميماند و براي بهترشدن زندگي مبارزه ميكند.
درفش بر يخ
رودخانه يخزده يك «درام جنايي» است و هيچ شكي هم وجود ندارد چرا كه مؤلفهها و استانداردهاي اين ژانر را بر پيشاني دارد اما نحوه بهكارگيري اين المانها در شكلدادن به مسير فيلم آنقدر طبيعي و رويايي اتفاق افتاده كه انگار قرار نيست يك درام جنايي ببينيم. در سكانس رويارويي «ري» و «ليلا» آنچه اتفاق ميافتد شكبرانگيز است. «ري»بهدنبال شوهرش ميگردد.
به همهجا سرميزند اما فقط ماشين او را مييابد كه دختر سرخپوستي سوار آن شده. تعقيب اين دختر توسط «ري»، او را به منطقه موهاك ميرساند؛ جايي در شماليترين نقطه ايالات متحده آمريكا، درست بين نيويورك و كبك. «ري» به سراغ كانكس دخترك ميرود و در ميزند ولي بيجوابماندن سؤالهايش با پرسيدن سؤالي ديگر ادامه نمييابد. ري يك گلوله به در كانكس شليك ميكند؛ يعني اينجا سرزميني است كه به هر حال هر چيزي و هر كاري قواعد مخصوص بهخودش را دارد و اين واقعيتها مشابه همين سكانس رويارويي «ري» و «ليلا» به سادهترين شكل روايت ميشود. آبي كه زير يخ است با زدن درفش بر يخ بيرون نميآيد، بايد يخ را سوزاند...؛ اين قوانين اين ناكجاآباد است.
وقتي صبحانه، ناهار و شام، ذرت بوداده آن هم زير سقف آسمان باشد طبيعي است كه عقل ممكن است از كار بيفتد اما وجدان و روح پاك آدمي كه نظر خداوند هم بر او باشد ميتواند برهر ديوانگي غلبه كند؛ كاري كه در آن ناكجاآباد هم ميتوان انجام داد.
گريه بر يخ!
«كورتني هانت» نويسنده و كارگردان 45ساله اهل ايالت تنسي، «رودخانه يخزده» را بهعنوان اولين و آخرين فيلمش در كارنامه دارد. او پيش از اين نه فيلمي ساخته بود و نه فيلمنامهاي براي سينما نوشته بود اما توانست براي ساخت اين كار 13 جايزه ببرد كه حداقل 5-4تاي آنها بسيار معتبر بودند.
برگ برنده او علاوه بر بازي بهيادماندني و استثنايي «مليسا لئو» كه برايش نامزدي اسكار بهترين بازيگر نقش اول زن را به همراه داشت، سناريويي بود كه از فرط واقعيت ديگر به عادت و روزمرگي تبديل شده بود، چرا كه آن رودخانه يخ زده بين نيويورك و كبك برزخ صدها كودك و بزرگ و پير و جواني بوده كه به دست قاچاقچيان (قبل از درگيري و رويارويي با پليس) رها شدهاند يا به زير آب رفتهاند و يا اينكه به مجسمهاي شكيل تبديل شدهاند و چه بسيار كودكان و نوزاداني كه اولين سرسرهبازيهايشان را روي همان يخ رودخانه موهاك انجام ميدادهاند و همانجا جان باختهاند. در سكانسي مليسالئو (ري) كودك زوج پاكستاني را ناخواسته و ندانسته روي رودخانه مياندازد (كودك درون يك كيف يا ساك است) و تعليق ماجرا هم اين است كه تماشاگر هم متوجه ميشود ري چيزي را بيرون مياندازد اما زوج پاكستاني از اين اقدام بيخبرند.
تزريق تعليق اگرچه رسيدن به متل است و آه و زاري مادركودك اما بازگشت نه قهرمانگونه «ري» به «رودخانه يخزده» بلكه بازگشت مادرانه اوست كه تعليق را چندبرابر ميكند، چرا كه حالا، هم سرنوشت بچه و هم سرنوشت خودش براي تماشاگر توأمان مهم جلوهگر ميكند. «ري» ساك را مييابد اما گويا بچه مرده است.
ليلا در مسير برگشت، كودك را در آغوش ميگيرد تا گرم شود اما هنوز نميدانيم كه كودك زنده خواهد شد يا چيزي ديگر(!) چرا كه گفتارهاي سرخپوستي ليلا حاكي از اين است كه بچه رفته و هنوز تماشاگر در اما و اگر مانده. با رسيدن به متل است كه 100درصد مطمئن ميشويم كه كودك زنده است و به آغوش خانواده برگشته؛ يعني صحنهاي كه ميشد باسمهاي از كار دربيايد مثل هزاران فيلم ديگر (پيدا كردن ساك روي يخهاي رودخانه و به زحمت رسيدن به آن و بازكردن در ساك در حاليكه چشمهاي تيلهاي نوزادي تپل و خندان به شما خوشامد ميگويد) اينچنين واقعگرايانه تصوير ميشود و اگر فيلم را ديدهايد ديالوگ «ري» را بهخاطر بياوريد كه پس از تحويل بچه به مادرش به ليلا ميگويد: آخه چه كسي بچهاش را كنار وسايل روزمره توي ساك ميگذارد؟!
به بزرگي يخهاي شناور
«رودخانه يخزده» فيلم جمعوجوري است كه حداقل ميتواند اين پيام را به تماشاگر شيفته سينما بدهد كه سينما هنوز زنده است؛ هنوز ميتوان فيلمي ديد كه در آن زندگي واقعي به تصوير كشيده ميشود و ميتوانيم اميدوار باشيم كه باز هم سينماي حقيقي را خواهيم ديد. پايان «رودخانه يخزده»، هم غيرعادي است و هم غير كليشهاي و يكي از امتيازات مهم فيلم. «ري» پول حاصل از قاچاق آدم را به «تروي» ميدهد تا كانكس جديد را براي خانوادهاش بخرد. او دستگير شدهاست و دادگاه 4ماه برايش حبس ميبرد؛ پاياني تلخ كه درازمدت نيست و به يك اميد غيريخي وصل خواهد شد؛ اميدي پايدار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر