۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

بهشت گمشده در لشگر 5 نصر

... خون دماغ شده بودم ، نفسم در نمی اومد ؛ افتادم روی سه پایه ی دوربین یوماتیک و مثل ماست پخش شدم روی ماسه های بادی . باد بود که توی سر و چشمم می زد و ماسه و خس و خاشاک بود که توی حلق ام جاخوش کرده ، راه تنفس ام رو بند میاورد . با هر بدبختی که بود سرم رو با لا آوردم . واکی من توی رمل افتاده بود . تنها امیدم " سید محمود صلاحی " بود. مدیر فیلمبرداری مان . هیکل نازنین 200 کیلویی اش در فاصله ی 100 متری من حتی توی اون طوفان شن هم به خوبی دیده می شد . فقط مشکل اینجا بود که محمود در حالت عادی اش صد متر رو توی 10 دقیقه می دوید ، چه برسد به حالا که بساط طوفان شن و ماسه هم داشت برپا می شد .یعنی تا سید محمود با آن شرایط فیزیکی اش از راه می رسید.و اگر " بگ "فسقلی پر از دارو ی مرا یادش نرفته بود و اگر مثل هر دفعه آمپول آسپارژیناز و قرص زیرزبونی مرا هم فراموش نکرده بود باز هم احتمالا من مرخص شده بودم . صدای " سید هادی منبتی " مدیر و مجری طرح مان هم به گوشم نمی رسید. از کسی دیگر هم خبری نبود . داشتم به خرخر کردن می افتادم که گویی کارگزاری از سوی حضرت امام رضا ( ع )به مثابه دست غیبی آمد و من را که دیگر نصفه نیمه زیر ماسه بادی های کنار پادگان لشگر 5 نصر در حال غیب شدن بودم از زمین پاک خدا بلند کرد و تا سید محمود و آسید هادی برسند همان دست غیب سرو صورتم را نیز پاک کرده بود . در نظر اول و در آن شرایط این دست غیب انحصاری ، با تایپیکال ویژه اش برای من چیزی از شمایل حضرت قمر بنی هاشم ( ع )کمتر نداشت. مردی 4 شانه با مو و محاسنی تفریبا سفید و در آمیخته در پوششی سبز ...


آذر سال 74 ، ساعت 2 بعداظهر ، جاده خروجی شرقی ، 10-15 کیلومتری حومه مشهد ؛ پادگان تیپ تامین لشگر 5 نصر محل این رخداد خاص بود. برای تهیه یک فیلم نمادین از این تیپ و نوع خدمات ارزشمندشان ، از نیروی زمینی سپاه و از تهران به اینجا آمده بودیم. آن زمان نمایندگی ولی فقیه در نیروی زمینی سپاه ، یک معاونت تبلیغات و انتشارات داشت که مسئولش سردار محمد غفاری بود و این معاونت یک واحد سمعی و بصری و تولید فیلم تخصصی داشت با یک مدیر نازنین و کار بلد ، به نام سرهنگ " سید هادی منبتی " . و برو بچه های اینکاره و نازنینی که عمدتا مشهدی بودند .که این عبارت عمدتا مشهدی بودند بار خاصی دارد که خواهم گفت .


این برنامه ماموریت مشهد و لشگر 5 نصر و آن تیپ تامین و غیره و ذلک هم از ابتدا دستپخت همین آسید هادی بود . من تا کنون یک مدیر تولید ؛ یا مجری طرح و تهیه کننده به کاربلدی او ندیده ام . به هر حال قسمت من هم شد که با چند تا از بچه های دانشکده صدا و سیما که از سابق با هم رفیق بودیم - و گل سرسبدشان همین سید محمود صلاحی نازنین - و آنجا خدمت سربازی شان را می گذراندند برویم چند روزی مشهد .


از آن جهت این کار برای من دلخواه بود که یک نذر مانده داشتم .و هیچ جوری هم ردیف نمی شد که به پابوس حضرت بروم . رفیق باحال و فابریک مشهدی هم نداشتم که نائب شود و این حرفها . اصلا من تا همین سال 74 یک دونه رفیق مشهدی یا خراسانی یا حتی با یه طرقبه ای روبرو نشده بودم که بخواهم رفیق هم بشوم . درحالیکه مادر نازنینم از بچگی میگفت دوست اهل قم و مشهد اگر دوست صمیمی باشد ، باعث برکت است .او می گفت بچه تهران باید یک دوست و آشنای مقیم آستان حضرت امام رضا (ع) و یکی هم مقیم آستانه حضرت معصومعه (س) داشته باشد . چراکه نوعی دلگرمی است و دوست مقیم که محرم راز باشد شاید بدلیل همان مقیم بودن آبرویی بیش از بقیه نزد حضرت داشته باشد و گریه اش و زیارتش به نیابت از تو چه کارها که نمی کند.و من همیشه و تا این لحظه ذره ای از ایمانم به این حرف او کم نشده . طفلکی هنوز به مشهدی ها مثل سادات احترام می گذارد .


مرحوم پدرم هم اما یک حکایت بامزه و باحالی از مرحوم " قدسی " شاعر نامی مشهدی تعریف می کرد به این مضمون که مشهدی ها خوبند و بهترین رفیقند البته اگر یکی دوجایت را نسوزانند .باری اما مشهدی جماعت از ما گریزان بود . ما منظورم بچه هایی است که از دوران سوم نظری با هم به جبهه آمده بودیم . در دوران جنگ و ایام حضور در جبهه از هر جای ایران زمین که بخواهی می توانستی دوست و آشنای بسیجی پیدا کنی الا از بروبچه های مشهد . یعنی اصلا قسمت نشد که با کسی از لشگر 5 نصر آشنا بشیم یا حتی از تیپ های آن مثل جوادالائمه( ع ) یک گردان معروفی هم داشتند به اسم اگر اشتباه نکنم " گردان کوثر " یا گروه تخریبشان که خیلی معروف بودند .


این خیلی روتین بود که پس از اولین اعزام یا حتی در زمان آموزشی کلی بچه های اطراف و اکناف را بشناسی . از این روتین تر موقعی بود که بچه ها در دوکوهه ی نازنین جمع می شدند برای حضور در کلاس یا دادن امتحان در مجتمع رزمندگان . این موقع ها دیگر دوست پیدا کردن خوراک بود . من آخرزمستان 65 (دقیقا 26 اسفند ) ، که چند روزی آمدم تهران موقع برگشتن به جبهه دقیقا یادم هست که 9 تا کتاب با خودم آوردم به تعداد رفقای فابریکم و مرداد 66 که چند روزی آمدم تهران ، هنگام مراجعت نزدیک 25تا کتاب آوردم . من حتی از ماکو ، خلخال و بناب هم دوست بسیجی فابریک پیدا کرده بودم . از عمده شهرها ، که گل سرسبد شان شهید " علی خانلو " نازنینم بچه همدان بود .


حتی در جبهه های غرب هم دوستی با خراسانی جماعت از نوع مرغوب و فابریک اش میسر نشد. آخر تابستان 66 برای چند هفته ما را به سقز و بوکان فرستادند . آن موقع برادرکوچکتر شهید همت بزرگ ، در نزدیک سقز در محور خورخوره بر اثر کمین کومله ، تازه شهید شده بود و بچه های اصفهان طبیعتا خیلی آنجا بودند.اما هیچ خراسانی به ما و حتی بچه های دیگر مان روبرو نشد . خلاصه تا مهر 67 فرصت دوستی با بچه های مشهدی از نوع خوب و فابریکش پیش نیامد که نیامد.


سالها گذشت و در سال 74و در کمال ناباوری دنیا از این سو چرخیده بود چرا که دیگر هرچی دوست سر راهمان سبز می شد مشهدی از نوع فابریک بودند. همان هایی که فقط قسمت نبود در ایام جنگ توفیق زیارتشان را پیدا کنیم.


باری آن دست غیب انحصاری ، با آن تایپیکال ویژه اش آنهم در آن در لحظه خاص که برای من چیزی از شمایل حضرت قمر بنی هاشم( ع)کمتر نداشت ؛ همان مرد 4 شانه ، با مو و محاسنی تفریبا سفید و در آمیخته در پوششی سبز ، مردی بود به اسم سردار سرتیپ " نور علی شوشتری " . فرمانده لشگر 5 نصر . او با چند تن از فرماندهانش در کناری ، تصویر برداری مارا زیر نظر داشت . با دیدن حال و روز من سوار بر یک لند کروز در کسری از ثانیه خودش را به من رسانید . بالاخره آن 10 دقیقه هم سر شد و سید محمود هم رسید و عجیب آنکه آن " بگ " فسقلی هم پرپر بود ...


نتیجه اخلاقی :


1- با یک سهم 5 دقیقه ای ، من بالاخره یک سردار ارشد مربوط به لشگر 5 نصر رو دیدم و با بچه های مشهدی هم دوست شدم .


2- تا اینجا هم ، مرحوم قدسی حرفش تا می آمد که درست از کار دربیاید ، مشهدی جماعت انگار سنسوری چیزی بهت بستن که میزان رنجش دوست رو نشون میده ؛ بی خیال نامردیش میشدی و رفاقت از سر گرفته می شد.


2- سردار شوشتری هیچ وظیفه ای در قبال من نداشت ، چراکه از فاصله تقریبا 150 متری حداکثر می توانست ببیند که یه آدم دست و پا چلفتی افتاده تو رمل و ماسه بادی ها . او نا سلامتی فرمانده ارشد استان بود . اما آمد .همین . او آمد.


3- شاید او به واسطه اینکه بیش از ده بار در طی دوران دفاع مقدس جراحت های کاری برداشته بود ، بچه های جنگ را از دور هم که شده تشخیص می داد . هرچه بود عارف مسلک بود . من اینگونه شنیدم که وقتی تعداد جراحت هایش از 7 گذشت دیگر آنها را نمی شمرد .


4- در آن هنگام سردار تقریبا در آستانه 50 سالگی بود . من هرگز نه در دوران جنگ ، فرمانده ای در این سن و سال دیده بودم و نه پس از آن .


5- سرتیپ شوشتری 61 ساله بود که نزد دوستانش پر کشید . او در سمتهایی انجام وظیفه کرد که فرمانده بالا دستی اش به احتمال قریب به یقین 10؛ 15 سال از او به لحاظ سنی کوچکتر بود . نگفتم او یک عارف تمام عیار بود.


6- سید محمود صلاحی که هرگز رفتنش را باور نخواهیم کرد . مدتی پس از این واقعه در یک ماموریت اداری ، به همراه مسئولان ومقامات استان های زنجان و قزوین در اثرسانحه سقوط هلی کوپترشان به شهادت رسید . او از بچه های دانشکده صدا و سیما بود.از او دوست داشتنی تر وجود نداشت .


7- سید هادی منبتی از مشهدی های باحال و با کلاس ، مدتی بعد به ناجا مامور شد و تا چند سال پیش مدیر عامل موسسه ناجی هنر بود . او در حال حاضر مدیر عاملی " موسسه توسعه تصویر شهر " و معاونت هنری سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران را بر عهده دارد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر