۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

«بچه عوض شده»

مبارزه تا مرز پيروزي


مهدی تهرانی:«ايستوود» شهير پس از خداحافظي نصفه و نيمه در تابستان2007، دو مرتبه طاقت دوري نداشت و پاييز و زمستان امسال با 2 فيلم به سراغ سينما و مهمتر از آن علاقه‌مندان بي‌شمارش آمد
«بچه عوض شده» كه در پاييز اكران شد و «گران تورينو» كه 2 هفته ديگر روي پرده مي‌آيد و جالب اينجاست كه در 78سالگي بازهم مي‌توانيم او را در فيلمي به عنوان بازيگر ببينيم. داستان «بچه عوض شده» يك قصه واقعي و البته بسيار دردناك است. قضيه مربوط به تابستان 1928 است. «كريستين كالينز» به همراه پسر 9 ساله‌اش «والتر» به رغم اينكه كمبودهايي دارند اما با يكديگر خوش هستند و مادر و پسر براي هم مي‌ميرند. داستان از يك بعدازظهر نحس آغاز مي‌شود.
كريستين (آنجلينا جولي) به منزل مي‌آيد و برخلاف هميشه در مي‌يابد كه «والتر» در منزل نيست. جست‌وجوهاي او ديوانه‌وار ادامه مي‌يابد اما به نتيجه‌اي نمي‌رسد. پليس لس‌آنجلس نيز (كه در آن زمان به حماقت معروف بود) وارد داستان مي‌شود اما به نتيجه‌اي نمي‌رسد. چند ماه بعد در حالي كه كريستين حسابي نااميد شده و كارآگاهان اداره پليس هم براي هر خدمت ناچيزي باجي از او مي‌خواهند، به او اطلاع مي‌دهند والتر پيدا شده و در ايستگاه جنوبي راه‌آهن شهر منتظر او است.
برخورد كريستين با بچه‌اي كه به عنوان والتر به او نشان داده مي‌شود از همان ابتدا سرد است و از همان لحظه اعلام مي‌كند كه اين بچه، والتر او نيست... .
كلينت ايستوود هرچه در سال‌هاي اخير ساخته، ثابت كرده خوش ساختن فيلمش را فداي پلان‌هاي روشنفكر مآبانه و يا مهجور و مبتذل و پيش پا افتاده نمي‌كند؛ چه داستان مربوط به يك بوكسور زن آسيب ديده بي‌نوا باشد (عزيز ميليون‌دلاري) يا اينكه داستانش متعلق به مادر و پسري كه بي رحمانه از هم دور افتاده‌اند و عالم و آدم دست به دست هم داده‌اند تا سرش كلاه بگذارند و بچه‌اي كله پوك را به جاي جگر گوشه‌اش به او غالب كنند، مثل همين فيلم «بچه عوض شده».
براي همين است كه نوع روايت فيلم‌هاي ايستوود گاهي ممكن است ساكن به نظر برسد اما او از همان سكانس به ظاهر آراسته اما كم فروغ براي آنچه كه لازم است تماشاگر بداند استفاده مي‌كند و با ظرافت و زيركي بستر داستان را پي‌ريزي مي‌كند، الي آخر. چنين چيدماني البته ممكن است براي يك اثر جنايي- پليسي و معمايي كمي مهيب و حتي سرد جلوه‌گري كند، اما گرماي هميشگي فيلم‌هاي او از سكانس‌هاي مياني آغاز مي‌شود. دوربين ايستوود ايستا نيست اما با حركتي خرامانه پيش مي‌رود، حداقل تا قبل از آشنايي كريستين با «پدرگوستاو» ( با بازي جان مالكوويچ) آنچه مي‌بينيم، ارائه اطلاعات است؛ فريم‌هايي كه سرشار است از اطلاعات بعدي و ديداري و نه آنچه مرسوم فيلم‌هاي عادي است كه سراسر، مملو از ايده‌ها و آيتم‌ها و اطلاعات شنيداري است.
بعد از اين اما ايستوود، فيلم را مي‌تركاند؛ نه يك‌بار كه حتي ده‌ها بار. كريستين زني است متكي بر عواطف و احساسات و مادري است به تمام معنا. براي او زندگي فقط يك هدف پيش‌رو دارد: محافظت و سرو سامان گرفتن تنها ثروت زندگي‌اش، والتر 9 ساله. حالا كه او نيست مادر به پليس‌ها صددرصد اطمينان مي‌كند و در انتها حتي يك درصد هم گيرش نمي‌آيد. او اعتماد و آرزويش را خرج پليس كثيف و فاسد لس‌آنجلس مي‌كند و آخر سر درمانده و سرخورده به تيمارستان فرستاده مي‌شود... اينها همان لايه‌هاي مالوف و آشناي ايستوودي است.
از وقتي سروان جونز( جفري دوناوان) بچه ديگري را به جاي والتر به كريستين معرفي مي‌كند و تمام خلق‌الله پليس لس‌آنجلس را مورد تقدير قرار مي‌دهند(‌تقريبا از دقيقه چهلم فيلم به بعد) تا موقعي كه كريستين به تيمارستان مي‌رود و در اولين مصاحبه رودرروي رئيس كله خراب و خبيث آنجا مي‌نشيند، تماشاگر از يك سكون مطلق به بي‌تابي محض مي‌رسد و چقدر اين همذات‌پنداري كلان بوده كه يك ايستايي باورنكردني را به يك پيگيري مجدانه و سرسخت براي تماشاگر تبديل مي‌كند.
ايستوود شايد حتي قواعد ژانر را شكسته باشد؛ كاري كه در زمان بازيگري و حتي در آثار بزرگش نظير «نابخشوده» و «عزيز ميليون‌دلاري» نكرده است، چرا كه او در اين فيلم اگر سكانس به سكانس اطلاعات به تماشاگر مي‌دهد اما هرگز از سيستم قطره چكاني تزريق اطلاعات به بيننده استفاده نمي‌كند، درست مثل فيلم‌هاي مشابه در ژانر جنايي- پليسي يا پليسي – معمايي يا درام‌هاي معمايي خانوادگي كه 2 ساعت فيلم تمام مي‌شود اما هنوز معلوم نيست كه قاتل كه بوده و مقتول چه كسي و اصلا نبايد دنبال انگيزه و اين حرف‌ها رفت.
ايستوود با سخاوت تماشاگر را در روند پيگيري داستان سهيم مي‌كند و نتيجه‌اش را مي‌بيند؛ نتيجه‌اي كه همانا يك همذات‌پنداري رويايي به دنبالش است. يك نكته ديگر اينكه ايستوود مضمون مبارزه تا مرز پيروزي را در اين فيلمش نيز رها نكرده، از وقتي «كريستين كالينز» (جولي) با «پدر گوستاو» عليه پليس و نيروهاي فاسد آن مبارزه مي‌كنند تا لحظه‌ رهايي، يعني يافتن حقيقت، همان بازي منطقي شروع مي‌شود.
زمين خوردن قهرمان داستان و داستان رنج و محنت، تا هنگامي كه درخشش آفتاب روي صورت تكيده او در تيمارستان بيفتد در حقيقت همان لحظات مبارزه است كه به يك پايان حداقل خوش منتهي مي‌شود.
چندماه بعد تحقيقات پدر گوستاو و جست‌وجوهاي كريستين، آنها و افكار عامه را به اين نتيجه مي‌رساند كه سال پيش والتر 9ساله توسط يك قاتل زنجيره‌اي كه آن زمان در لس‌آنجلس تردد مي‌كرد، ربوده شده و به مرز كانادا منتقل شده است و در آن مزرعه متروك و ترسناك توسط همان مرد لعنتي به همراه ديگر بچه‌هاي ربوده شده به قتل رسيده است. تمام اين روزهاي دربه‌دري و به دنبال حقيقت بودن جزئي از همان مبارزه بشري براي دريافت حقيقت است؛ حقيقتي كه ممكن است دريافتش خوشايند هم نباشد اما از هم نشيني با دروغ هزاران بار بهتر است؛ روندي كه حتي در ديالوگ‌هاي گاه به گاه جان مالكوويچ در نقش پدر گوستاو نيز آمده است.
و در پايان اينكه فيلم حدود 5/2 ساعته «بچه عوض شده» به رغم طولاني بودن چيز اضافه‌اي ندارد. اين اصلي‌ترين دليل خوب بودن اين فيلم است. نمادهاي بدي و خوبي، رستگاري و عذاب، همه در فيلم وجود دارند اما از بزرگنمايي خبري نيست. اين تماشاگر است كه انتخاب اصلي را انجام داده و خوب‌ها و بدها را به صف مي‌كند و در ذهنش برايشان ثواب و عقاب در نظر مي‌گيرد.
اگر هم نه، «بچه عوض شده» مي‌تواند يك درام جنايي- معمايي باشد كه حداقل متفاوت بودن خود را با ديگر آثار اين ژانر به شدت نشان مي‌دهد ضمن اينكه وجه بصري «بچه عوض شده» شايد براي سال‌ها ماندگار شود.

http://www.hamshahrionline.ir/News/?id=75951

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر